پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
خیلی خوشحالم که .....
نوشته شده در پنج شنبه 23 تير 1390
بازدید : 2037
نویسنده : TAKPAR

* خیلی خوشحالم از اینکه ...     تو بدنیا اومدی تو

 

دنیا فهمید که تو انگار ...    نیمه گمشدمی تو

زندگی خیلی خوبه چونکه خدا تو رو داده

                                                          روز تولدم برام فرشته شو فرستاده

خدا مهربونی کرد     تورو سپرد دست خودم    دستتو گرفتمو     فهمیدم عاشقت شدم

اورده دنیا یه دونه    اون یه دونه پیشه منه    خدا فرشته هاشو که    دست همه نمیسپره

تو نمیومدی پیشم    من عاشق کی میشدم    به خاطر اومدنت      یه دنیا ممنونه توام*

 

 

                         خیلی خوشحالم که...................

                                                                         خدا مهربونی کرد............

  

                       

   

 


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: خیلی خوشحالم که , , , , , ,



شعر درس بابا
نوشته شده در پنج شنبه 23 تير 1390
بازدید : 721
نویسنده : TAKPAR

این یک شعر فوق العاده هست که ازتون خواهش میکنم یک بار بخونیدش و حتما بعدا از خودندن این شعر رو به دیگران هم توصیه خواهید کرد

 

 

صدای ناز می آید،
صدای کودک پرواز می آید،
صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد.
…معلم در کلاس در س حاضر شد ،
یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد برپا ،
همه برپا ،
چه برپایی شد آن برپا،
معلم نشئتی دارد ،
معلم علم را در قلب می کارد،
معلم گفته ها دارد،
یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها برجا .

معلم گفت فرزندم بفرما،
جان من ، بنشین ،
چه درسی ؟ فارسی داریم؟
کتاب فارسی بردار، آب و آب را دیگر نمی خوانیم ،
بزن یک صفحه از این زندگانی را.
ورق ها یک به یک رو شد.
معلم گفت فرزندم ببین بابا،
بخوان بابا،
بدان بابا،
عزیزم این یکی بابا، پسر جان آن یکی بابا، همه صفحه پر از بابا
ندارد فرق این بابا و آن بابا ،
بگو آب و بگو بابا ، بگو نان بگو بابا
اگر بخشش کنی با میشود با ، با
اگر نصفش کنی با می شود با ، با
تمام بچه ها ساکت ،
نفس ها ، حبس در سینه ،
به قلبی همچو آئینه .
یکی از بچه های کوچه بن بست ،
که میزش جای آخر هست و همچون نی فقط نا داشت ،
به قلبش یک معما داشت ،
سئوال از درس بابا داشت.
نگاهش سوخته از درد ،
لبانش زرد ،
ندارد گوئیا هم درد
، فقط نا داشت.

به انگشت اشاره او سئوال از درس بابا داشت ،
سئوال از درس بابای زمان دارد
تو گوئی درس های بر زبان دارد
صدای کودک اندیشه می آید،
صدای بیستون ،
فرهاد ، یا شیرین ،
صدای تیشه می آید ،
صدای شیرها ، از بیشه می آید .

معلم گفت فرزندم سئوالت چیست ؟؟
بگفتا آن پسر : آقا اجازه ،
اینکی بابا و آن بابا ، یکی هستند ؟؟

معلم گفت آری جان من ، بابا همان بابا ست .
پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد .

معلم گفت : فرزندم بیا اینجا چرا اشکت روان گشته ؟
پسر با بغض گفت : این درس را دیگر نمی خوانم .

معلم گفت : فرزندم چرا جانم مگر این درس سنگین است ؟
پسر با گریه گفت این درس رنگین است دوتا بابا ،
یکی بابا ،
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟

چرا بابای من نالان و غمگین است ولی بابای آرش شاد و خوش حال است ؟؟؟
تو میگوی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟
چرا بابای آرش میوه از بازار میگیرد ؟؟؟
چرا فرزند خود را سخت در آغوش میگیرد ؟؟؟
ولی بابای من هر دم ذغال از کار میگیرد؟؟؟
چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟؟؟
چرا بابای آرش صورتش قرمز ، ولی بابای من تار است ؟؟؟
چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست میدارد ؟؟؟
ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر، به زور و ظلم می کارد ؟؟؟
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟
چرا بابا مرا یکدم نمی بوسد ؟؟؟
چرا بابای من هر روز میپوسد ؟؟؟
چرا در خانه آرش گل و زیتون فراوان است ، ولی در خانه ما اشک و خون دل به جریانست ؟؟؟
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟
چرا بابای من با زندگی قهر است ؟؟؟

معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیدند ،
بروی گونه اش اشکی ز دل برخواست ،
چو گهر روی دفتر ریخت ،
معلم روی دفتر عشق را می ریخت ،
و یک بابا ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش .
بگفتا دانش آموزان بس است دیگر ، یکی بابا در این درس است و آن بابا دیگر نیست
پاکن را بگیرید ای عزیزانم
یکی پاک کردند و معلم گفت :
جای آن یکی بابا
خدا را در ورق بنویس
و خواند آن روز
خدا بابا
تمام بچه ها گفتند :
خدا بابا

 


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , ,
:: برچسب‌ها: شعر درس بابا ,



انديشه‌اي را بالا ببر
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2165
نویسنده : TAKPAR

وقتي كبوتري شروع به معاشرت با كلاغها مي كند پرهايش سفيد مي ماند، ولي قلبش سياه ميشود. دوست داشتن كسي كه لايق دوست داشتن نيست اسراف محبت است

 

دل هاي بزرگ و احساس هاي بلند، عشق هاي زيبا و پرشكوه مي آفرينند.

 اما چه رنجي است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زيبايي ها را تنها ديدن و چه بدبختي آزاردهنده اي است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از كوير است.

اكنون تو با مرگ رفته اي و من اينجا تنها به اين اميد دم ميزنم كه با هر نفس گامي به تو نزديك تر ميشوم . اين زندگي من است.

 وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم.

اگر قادر نيستي خود را بالا ببري همانند سيب باش تا با افتادنت انديشه‌اي را بالا ببري.


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , سخنان ﻣﺎﻧﺪﮔﺎر , ,
:: برچسب‌ها: انديشه‌اي را بالا ببر ,



بازدید : 2138
نویسنده : TAKPAR

مبــارکتـــر شــب  و  خرمــتــرین روز

 

 

بـه استـقـبـالــم آمـــد بخــت پیــروز

 

 

دهـلــزن گــو دو نوبــت زن بشــــارت

 

 

که دوشـم قــدر بـــود امــروز نــوروز

 

 

مهــست ایـــن یــا مــلـک یـا آدمیزاد

 

 

پــــری  یـــا  آفتــــاب عــالــم افــروز

 

 

نـدانـسـتـــی کـه ضـــدان در کمینند

 

 

نکــو کـــردی عــلی رغــم بــدآمــوز

 

 

مرا با دوسـت ای دشمن وصالست

 

 

تو را گـر دل نخـواهـد دیـــده بــردوز

 

 

شبـــان دانــم کـــه از درد جــدایی

 

 

نیـــاســـودم ز فریـاد جــهان ســوز

 

 

گر آن شب‌های باوحشت نمی‌بود

 

 

نمی‌دانـست حکیم قدر این روزَ


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: اشعار عاشقانه ,



هم خانه ی عشق
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2394
نویسنده : TAKPAR

شب بی گهست ای ماه من مهمان من شو ساعتی

 

                        هم خانه ی عشق توام هم خان من شو ساعتی

 

بنگـر بــه روی زرد مــن، وز سینــه بنشــان گــرد من

 

                        تا چنــد باشــی درد مــن؟ درمان من شو ساعتی

 

ای چشمــه ی حـیوان بلب، وی زندگــانـی را سبـب

 

                        چون جانـم  آوردی  بلــب، جانــان من شو ساعتی

 

از بهــر مــن در کین مشو، وز شـادیم غمگیـن مشو

 

                        در خون من چندین مشو، در جان من شو ساعتی

 

تا کـی چو آتــش تاختـــن؟ بـر مـن شــرر انداخــتن؟

 

                        در بـزم شــادی سـاختـن، ریحـان من شو ساعتی

 

ای چـتر مــه گیســوی تو، طــغرای مــه ابــروی تـو

 

                        ای مــن غلــام روی تـو، سـلطـان من شو ساعتی

 

ای سوسن و ای سرو هم، سرسبـز چـون بــاغ ارم

 

                        بستان نظــامی را ز غــم، بُستـان من شو ساعتی


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , ,
:: برچسب‌ها: هم خانه ی عشق ,



غوغا
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 1899
نویسنده : TAKPAR

شـدم بر صورتی عاشق که بر مـه می کند غوغا

 

 

                         چه صــورت؟ صــورت دلبــر، چــه دلبــر؟ دلبر زیبــا

 

 

اگر رویش نمی بینم دو چشمم چشمه ای گردد

 

 

                        چه چشمـه؟ چشمه ی لؤلؤ، چه لؤلؤ؟ لؤلؤی لالا

 

 

اگــر در بـــاغ بخـــرامد دو صـــد غلغــل بر انگیـزد

 

 

                        چه غلغــل؟ غلغل بلبــل، چه بلبــل؟ بلبــل شیدا

 

 

خیــالی را کـه می دارم غمــم را همدمی باشد

 

 

                        چه همـدم؟ همـدم محـرم، چه محرم؟ محرم دلها

 

 

نــگـار من بصــد خوبــی دو زلفــش نکهتـی دارد

 

 

                        چه نکهــت؟ نکهــت عنبــر، چه عنـبر؟ عنبـر سارا

 

 

مــرا از بهــر جـانـــانی نظـــامی شربتــی بـایـــد

 

 

                        چه شربــت؟ شربت قاتـل، چه قاتـل؟ قاتـل جانها


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , ,
:: برچسب‌ها: غوغا ,



زن
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2316
نویسنده : TAKPAR

زن

زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند...

 ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر...

 مي تواند تنها يك همسر داشته باشد

 و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي ....

براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است

 و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني ...

 

 

 او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني....

 

او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد ....

 او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني ....

 او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر ...

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛

 پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

 چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

 زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛

 گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

 سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این رنج است


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: زن ,



تنهايي
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2103
نویسنده : TAKPAR

رنج تلخ است ولي وقتي آن را به تنهايي مي کشيم

 تا دوست را به ياري نخوانيم،

براي او کاري مي کنيم و اين خود دل را شکيبا مي کند

طعم توفيق را مي چشاند

و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن

و چه زشت است زيبايي ها را تنها ديدن

و چه بدبختي آزاردهنده اي ست "تنها" خوشبخت بودن

در بهشت تنها بودن سخت تر از کوير است

در بهار هر نسيمي که خود را بر چهره ات مي زند

 ياد "تنهايي" را در سرت زنده ميكند

"تنها" خوشبخت بودن خوشبختي اي رنج آور و نيمه تمام است

" تنها" بودن ، بودني به نيمه است

و من براي نخستين بار در هستي ام رنج "تنهايي" را احساس کردم


دکتر علی شریعتی


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: تنهايي ,



درد بزرگی است
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 1917
نویسنده : TAKPAR

درد بزرگی است که عاشق باشی,

اما معشوقی نداشته باشی و ..

رنج عظیمی است که معشوق باشی,

 اما لیاقت عشق را در خود نیابی


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: درد بزرگی است ,



نوشته عاشقانه
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2058
نویسنده : TAKPAR

اگر ماه بودم به هر جا که بودم سراغ تو را از خدا مي گرفتم اگر سنگ بودم به هر جا که بودي سر رهگذار تو جا مي گرفتم اگر ماه بودي به صد ناز شايد شبي بر لب باممان مي نشستي اگر سنگ بودي به هر جا که بودم مرا مي شکستي، مي شکستي

من از کجاي تو شروع شدم در امتداد لحظه اي که امتداد تو بود از درون تو گذشتم، در درون تو زاده شدم چون حوا که از دنده ي آدم بيرون آمد خودم را تنها يافتم ميان فاصله اي از خودم، تا سايه هاي تو *** غم هايم آشنا با من نفس مي کشند با حادثه هاي معمول از حوادث عبور مي کنند از فضاهاي رنگي به جستجوي بيرنگي آهنگ بي صداي بودن، بودم يا طنين ترانه اي در دور *** کلاه تو بزرگ بود و پر سايه و من و سبزهاي کوچک، در انتظار نور سوار بر خيالات خودم بودم که بادي وزيد و پلکهايم در افق گم شد با سکوت *** در چشمانت سؤالي بود نوري که از مردمکهايت مي ريخت پريدن پرنده اي از ميان پلکهايت در چشمانت سوال... و من که بي تفاوت از کنارت عبور کردم

 خدایا من در کلبه ی حقیرانه ی  خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری من چون تویی دارم و تو چون خود نداری.

من عاشق چشم توام تو مبتلای دیگری دارم به تقدیر خودم عمری عادت میکنم گفتی محبت کن برو باشه خداحافظ ولی رفتم که تو باور منی دارم محبت میکنم .

 عشق با هم زیر باران ایستادن و خیس شدن نیست عشق ان است که یکی برای دیگری چتری شود و او هیچگاه نفهمد که چرا خیس نشد.

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه ی عشق تر است.

تو را گم  میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب بدین سان خوابهارا با تو زیا میکنم هر شب تویی این کاه را چون کوه میسازد چه غوغایی در این دشت بر پاست امشب چه پیچ و تابی دراد این اتش که من این پیچ و تاب را تماشا میکنم هر شب کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی که من این واژه رو منی میکنم هر شب.

 روزي روزگاري، اهالي يک دهکده تصميم گرفتند تا براي نزول باران دعا کنند. در روز موعود، همهء مردم براي مراسم دعا در محلي جمع شدند و تنها يک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و اين يعني ايما

دوستت دارم اما نه به اندازه ي بارون ، چون يه روز بند مياد . دوستت دارم اما نه به اندازه ي برف ، چون يه روز آب مي شه . دوستت دارم اما نه به اندازه ي گل ، چون يه روز پژمرده مي شه . دوستت دارم به اندازه ي دنيا ، چون هيچ وقت تموم نمي شه

زندگی مثل یه جاده است ، من و تو مسافراشیم ، قدر لحظه ها رو بدونیم ، ممکنه فردا نباشیم

با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم بودی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

هرگز براي عاشق شدن، به دنبال باران و بهار و بابونه نباش. گاهي در انتهاي خارهاي يک کاکتوس به غنچه اي مي رسي که ماه را بر لبانت مي نشاند 

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نيست و دلم بس تنگ است بی خيالی سپر هر درد است باز هم می خندم آن قدر می خندم که غم از روی رود

شمع داني به دم مرگ به پروانه چه گفت؟ گفت اي عاشق بيچاره فراموش شوي... سوخت پروانه ولي خوب جوابش را داد گفت طولي نکشد نيز تو خاموش شوي 

ميدوني فرق لبخند تو با لبخند من چيه ؟ تو وقتي شادي ميخندي،من وقتي تو شادي ميخندم

به همه لبخند بزن اما با یک نفر بخند همه را دوست داشته باش اما به یک نفر عشق بورز تو قلب همه باش اما قلبت همیشه برای یه نفر باشد

در دنياي بچه ها هر کي زودتر بگه دوستت دارم برنده هست ولي در دنياي بزرگتر ها هر کي زودتر بگه دوستت دارم بازنده است

براش بنویس دوستت دارم آخه میدونی.آدما گاهی اوقات خیلی زود حرفها شونو از یاد میبرن ولی یه نوشته ، به این سادگیها پاک شدنی نیست.اگرچه پاره کردن یک کاغذ از شکستن یک قلب هم ساده تره...ولی بنویس...

 يكى از استادان رشته ى فلسفه ، در يكى از دانشگا هها وارد كلاس درس مى شود و به دانشجويان مي گويد مي خواهد از آنها امتحان بگيرد ، بعدش صندلى اش را بلند مي كند و مي گذارد روى ميزش ، و مي رود پاى تخته سياه ، و روى تابلو ، چنين مى نويسد : ثابت كنيد كه اصلا اين " صندلى " وجود ندارد ! دانشجويان ، مات و منگ و مبهوت ، هر چه به مغز شان فشار مي آورند و هر چه فرضيه ها و فرمول هاى فلسفى و رياضى را زير و بالا مي كنند ، نمى توانند از اين امتحان سر بلند بيرون آيند . تنها يك دانشجو ، با دو كلمه ، پاسخ استاد را مي دهد . او روى ورقه اش مي نويسد : كدام صندلى ؟؟

 مي خواهم گلي را برايت بفرستم اما مي ترسم از اينکه پژمرده شود پس "س" را از "گل سرخ" و "ل" را از گل " لاله" ، "ا" را از گل "اطلسي" و "م" را از گل " مريم" بر ميدارم و سلام را تقديمت مي کنم

  ديشب فرشته اي فرستادم تااز تو مواضبت كنداماوقتي رسيد توخواب بودي زود برگشت وگفت هيچ فرشته اي نمي تواند مواظب فرشته اي ديگر باشد

 اي تماشايي ترين مخلوق خاكي در زمين! آسماني ميشوم وقتي نگاهت ميكنم

 خواستم خودمو گول بزنم ؛ همه ي خاطراتم رو انداختم يه گوشه اي و گفتم : فراموش يه چيزي ته قلبم خنديد و گفت : يادمه

 كسي كه الفبا رو اختراع كرد يه اشباهه خيلي خيلي بزرگي كرد و اونم اين بود كه : ميون I و U رو فاصله انداخت

 چه زيبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذيرفتي! چه فريبنده ! آغوشم برايت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم !چه كودكانه ! همه چيزم شدي ! چه زود ! به خاطره يك كلمه مرا ترك كردي ! چه ناجوانمردانه ! نيازمندت شدم ! چه حقيرانه! واژه غريبه خداحافظي به من آمد! چه بيرحمانه! من سوختم

 عشق یعنی پاکی و صدق و صفا خود شناسی حق شناسی از وفا عشق یعنی دور بودن از خطا بنده بودن خلوت دل با خدا عشق یعنی نفس را گردن زدن پاک و طاهر گشتن روح و بدن عشق یعنی صیقل زنگار دل دیدن اسرار غیب در جام دل

 عشق با غرور زيباست ولي اگر عشق را به قيمت فرو ريختن ديوار غرور گدايي كني... آن وقت است كه ديگر عشق نيست صدقه است

 حقيقت نه با شنا کردن بلکه با غرق شدن کشف مي شود شنا کردن حادثه ايست که در سطح اتفاق مي افتد غرق شدن تو را به اعماق بي انتها مي برد

 اگر نميتواني بالا بري پس سيب باش تا با افتادنت انديشه اي بالا رود

 میدونی آدما بین الف تا ی قرار دارند. بعضی ها مثل " ب " برات میمیرند، مثل " د " دوستت دارند، مثل " ع " عا شقت میشوند، مثل " م " منتظر می مونند تا یه روز مثل " ی " یارت بشن.

  سه چيز در زندگي هيچگاه باز نمي گردند: زمان، کلمات و موقعيت ها. سه چيز در زندگي هيچگاه نبايد از دست بروند: آرامش، اميد و صداقت. سه چيز در زندگي هيچگاه قطعي نيستند: رؤيا ها ، موفقيت و شانس .

سه چيز در زندگي از با ارزش ترين ها هستند: عشق، اعتماد به نفس و دوستان

 وقتي خاطره هاي آدم زياد ميشه ديوار اتاقشون پر عکس ميشه اما هميشه دلت واسه اوني تنگ ميشه که نميتوني عکسشو به ديوار بزنی

 وقتی که به دنیا اومدم صدایی در گوشم طنین افکند و گفت من تا آخرین لحظه عمرت با تو هستم گفتم تو کیستی گفت من غمم: پیش خود خیال کردم که غم عروسکی هست که من با اون بازی کنم اما الان که فکرشو میکنم میبینم من بازیچه ای هستم به دست غم  

با هزار و يک ترفند شاخه گلي مصنوعي را در ميان گلهاي شاداب گلدانت پنهان کردم، و در دفتر خاطراتت نوشتم: «تو را دوست دارم، خواهم داشت تا زماني که آخرين گل پژمرده شود...»

 اگر در خواب میدیم غم روز جدایی را به دل هرگز نمیدادم خیال آشنایی را

تیری زدی به قلبم رد نکردم جدایی را تو کردی من نکردم

 اگر چشمان من دریاست تویی فانوس شبهایش اگر حرفی زدم از گل تویی مفهوم و معنایش

 در دنیایی که مردمانش عصا از دست کور میزنند من خوشباور آنجا محبت جستجو کردم

  اونی که از معرفت و مردونگی دم میزنه بی هوا از پشت به آدم خنجر میزنه

 معرفت در گرانیست به هر کس ندهندش پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهندش

 دوست دارم سیگار باشم لوطیان دودم کنند دوست ندارم شمع باشم دختران فوتم کنند

واست شب اس ام اس زدم که بگم : دنیام تاریکه مثل شب ، تنهام مثل ماه ، کوچیکم مثل ستاره ؛ اما دوستت دارم اندازه آسمونی که اندازه نداره...

چه رنجی است لذت ها را تنها بردن... و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن... و چه بدبخت آزاد دهنده ایست تنها خوشبخت بودن...


:: موضوعات مرتبط: طﻨﺰ و ﺳﺮﮔﺮﻣﯽ , ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: نوشته عاشقانه ,



بازدید : 1969
نویسنده : TAKPAR

 

هر وقت من يك كار خوب مي كنم مامانم به من مي گويد بزرگ كه شدي برايت يك زن خوب مي گيرم.

تا به حال من...

 


:: موضوعات مرتبط: طﻨﺰ و ﺳﺮﮔﺮﻣﯽ , ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: انشاي يک بچه دبستاني در مورد ازدواج! ,



دیگران
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2006
نویسنده : TAKPAR

دیگران

بعد از این همه رانندگی تازه رسیده بودند به ساحل.بدر و بسر تنهای تنها

بسر خرده شیشه رو که روی شنهای سیاه درخش اش نیاز به یک عینک آفتابی رو یاد آور می شود برداشت و با یک نیروی بعید از بچه های هم سن و سالش به وسط آب های سبز دریا برتاب کرد.

بدر با فریاد او رو مواخذه کرد ولی وقتی بسر علت عصبانیت رو جویا شد مثل این بود که یه سطل بزرگ از اون آبای سرد دریا رو روش ریخته باشن با یک صدای فییییس خاموش شد.

یکباره  به سمت دریا دوید مثل یه پیکان کج و کوله به سمت محل فرود خرده شیشه دوید و با اینکه آب تا بالای زانوهاش اومده بود هنوز داشت تو آب می دوید تا جایی که دیگه پاهاش توان رسیدن به زمین رو نداشت و بعد شنا کنان به بالای سر خرده رسید و با یک حرکت درون آب ناپدید شد.

بعد خیلی آروم سرو کله اش بعد از یه ربع ساعت پیدا شد و خود رو لنگون لنگون به پسرش رسسوند و دست پسر رو جلو آورد و شیشه رو از درون پاش در آورد و خون آلود توی دست ش گذاشت.

پسر همچنان بهت زده از اون فریاد اولیه به شیشه نگاه کرد و دردی درون پای خودش احساس کرد.


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , ,



یه مشت بزرگ شر و ور
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2012
نویسنده : TAKPAR

شر و ور

از یک توت شروع می کنم.

تا حالا شکوفش رو ندیدم. به خاطر همینه که توت ها مثل ارواح سر گردون می مونن.زمستونا بالای سر درخت ها میچرخند یه دفعه مثل اجل معلق رو درخت آویزون می شن.

گفتم اجل معلق یاد مرحوم خواهر زاده ی موسوی افتادم که بنده ی خدا با آقای اجل معلق آشنايي كامل داشت و داره .

کم سعادتی نیست که آدم با آقای هجل معلق آشنا بشه .راستی قیافه اش چی جوریه(آغا اجل رو میگم). البته آقا چون که فکر میکنم زن و بچه نداشته باشه . آخا توی این دور و زمونه کی مرض داره که یه کی رو سربار خودش کنه.البته به قول معروف نا گفته نمونه که آقای اجل معلق هر وقت که بخواد میتونه زنشو آره دیگه سر به نیست کنه . -سر بنیست -طبق قواعد سترگ پارسی در تیره ی اصطلاحات قرار داده میشه.

در مورد ادبیات سترگ پارسی بعدا صحبت ها خواهم کرد و از اونجا که طبق همین ادبیات الان هم بعدا به حساب میاد این صحبت هام رو میگم . بله من موافقم.

اما موضوع پر اهمیت فعل مجهولیه که دو سه خط بالا تر آورده شد . همون طور که یه بچه کوچمولو هم میدونه

(از بدو تولد) که فعل مجهول زمانی به کار میره که فاعل جمله مشخص نباشه.پس گوینده  ی جمله ی :((-سر بنیست -طبق قواعد سترگ پارسی در تیره ی اصطلاحات قرار داده میشود.)) مشخص نمی باشد.

یعنی این طور برداشت می شه که من و شما (چرا شما ؟) ایشون رو نمی شناسیم.

به نطر جالب می رسه تحقیق کنیم که دقیقا چه کسی  این جمله رو برای اولین گفته . بالواقع چرا هیچ دانشجوی ادبیاتی پیدا نمیشه که در این مورد تحقیق کنه.

حال می خواهیم  اثبات کنیم که چه لزومی  داره که ما این فرد رو بشتاسیم.برای اثبات این مهم باید به برادر گرامی(بر گرفته از دین مبین اسلام)افلاطون مراجعه کنیم.البته بهره گیری از منطق ارسطویی هم خالی از الطاف الوهی نیست .

ما(انسان ها )همه از یه جنس هستیم.طبق اصول اجتماعی ,انسان ها برای ادمه به  حیات نیاز به یکدیگر دارند .در گذشته برای رفع این حاجت شناخت یکدیگر مهمترین ملزومات بود اما حالا هم (با واسطه یا بی واسطه) انسان ها باید یکدیکر رو بشناسند. پر واضح است که زبان از اساسی ترین نیازهای یک موجود (بالاخص ابوالبشر=بچه ی آدم) برای ادامه به حیات است.در نتیجه ما باید سازندگان این زبان را با واسطه یا بی واسطه بشناسیم. با این تفاسیر ما باید گوینده ی جمله ی : ((-سر بنیست -طبق قواعد سترگ پارسی در تیره ی اصطلاحات قرار داده میشود)) را بطور کامل و شامل جزئیات بشناسیم.

حال باید یکی پیدا شود به بنده بگوید که اگه لالایی بلدی چرا خودت قرص خواب میخوری.مگر نمیدانی که همین قرص خواب ها عامل اساسی این شر و ور گویی هاست.

جدا واقعا این نقطه که آخر جمله میزاریم........(.)

 

 


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , ,
:: برچسب‌ها: یه مشت بزرگ شر و ور ,



بازدید : 2012
نویسنده : TAKPAR

روزی بزی زاده شد. رفت کمی آن طرف . دید دم این طرف . خواب زه چشمش پرید ور چکه خوابی ندید.

 

دید بزی ساده تر خرد سرش بی ثمر. ساخت جواب ، خواب خویش . کرد پالانش پلید.

 ور زه به کوهی پرید. تا که به آنجا رسید . کرد پالانش عوض ، کرد به دکتر لقب

شنید صدای ستم . رفت سیش باحشم . گفتم کنم تخت تو ، تیره کنم بخت تو.

صدا بزد دوستش . جمع بکرد انبوهش . سخن بگفت صد با ها ، قیام کرد ضد شاه

با دو سه صد حرف خود ، بزها شدند یکصدا تا که به چه کار آید یه شاه؟کرد به باید فنا.

گفتند وکردن فنا جان خویش ، آن دو سه چند یار ساده دل ، ساده کیش

گشت زمین سرخ تر . بدتر از آن شاه تر . بر نشت بر چراگاه خویش ، کرد به پا زان مرغزار  ، رامشگاه خویش.

گفت به باید شدن بیشتر از بیستا ، تا که آسان شود ، سواری بر این بزهای بی سره ، بی پرو بی صدا

جمع بکرد بیشتر از بیستا . شد سوارتر از اینها ، مرد بران تخت خویش ، تیره و تارو شب و دلدارو ، داغدیده و غم دارو ، بخت سیه ، بیداریه بی خواب  بکرد زان گله ی بدبخت خویش

بعد شدند بزهای دیگر سوار . این نه سوار ، آن نه سوار بیستا یکی ، همه با هم سوار .

زد به باید شاخ بر این بیستا ، بر نه به باید به دادن سواری بی ستا .


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ادیــــــــــــــــــــــــســـــــــــــــــــیسه ,



جاذبه
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 1976
نویسنده : TAKPAR

یه میله یه حلقه

 

یه پای شرمنده

و اینجا جاذبه

عامل مرگه

*****************

نفس ها شکست ها

یه خواب بی رویا

نگاه بی صدا

شکت و برست و نشت و رها شد

صدای بی صدا

خورشید ها

لکه های نار نجی هم صدا

یکصدا

می خوابند

بی دارند

بیکارند

***************

یه حلقه یه میله

 یه پای شرمنده

عامل مر گه

****************

مساحته بی ساحت

نگاه عکس فشار و مساحت

هر سه تا عامل مرگه

توسط بهزاد

 


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: جاذبه ,



ساعت ساز
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 1992
نویسنده : TAKPAR

تیک تاک تیک تاک

 

میره میاد میره میاد

صداش میاد

نگاش میاد

بهش می گن بسه دیگه

دیگه داره صداش میاد

صدای کفش پاش میاد

می گن برو

می گن میاد

 برو برو داره میاد

تیک تاک تیک تاک

صداش پیچیده تو نگاش

مست و خمار اون چشاش

خوده خودش دلش می خواد

کاشکی بیاد کاشکی بیاد

دلتنگ شده تو لحظه هاش

هر لحظه اش هزار هزار

کاش می دونست که مفهوم این لحظه ها یواش یواش میاد پیداش

این همون انیشتاین

ولی صداش در نمیاد


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: ساعت ساز ,



دستمو بگیر
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 1950
نویسنده : TAKPAR

دستمو بگیر. منو ازینجا ببر.

دیگه خسته ام. خسته از این همه رنگ. دلم هوای بی رنگی کرده.

کاش بارون بیاد و این همه رنگ رو بشوره و بسپارتشون به زمین.

دستتو رو قلبم بذار.  دلم تب کرده. داره میسوزه.

بیا بریم. بریم از این دیار رنگها به سرزمین بی رنگی. جایی که هیچ رنگی نباشه. همه آدماش سفید باشن.

من باشم و تو باشی و یه دنیا دلخوشی و با هم بودن.

دستمو بگیر. دستای یخ کرده م، گرمی دستاتو تمنا میکنه. 

برای این سفر همه چیز مهیاست. قلبمو جا نذاری، یادته که به دستت سپردم.


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: دستمو بگیر ,



عشق یعنی تو
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 1995
نویسنده : TAKPAR

مهربانم،

 

بازم با یه دنیا دلتنگی اومدم که از تو برای تو بنویسم. اینطوری نگام نکن، سرتابه پا آتیشم میزنی.

 خودت میدونی که اسیر نگاه پر مهرت شدم.

میدونم که از مهر سرشارم میکنی. از عشق، این واژه پرالتهاب.

عزیزم،

عشق یعنی تو، یعنی نگاه تو،

یعنی دوست داشتنم خالصه، دوست داشتنت خالصه

یعنی کنارم باشی و کنارت باشم،

عشق یعنی تو و دیگر هیچ گل من...


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: عشق یعنی تو ,



داستان کوتاه فرزند ،مادر
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2496
نویسنده : TAKPAR

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی؟
دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا
٬
من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگر نمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه فرزند , مادر ,



به پاکی عشق
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 1986
نویسنده : TAKPAR

به پاکی عشق سوگند که از عشق پاکتر نیافتم. که خداوند "عشق" را آفرید. از روح خود در ما دمید. و روح

خدا همه عشقست و پاکی. همه نورست و روشنایی. همه حقیقتست و خلوص.

برای همه موجوداتش قلب آفرید و آنجا را مامن و ماوای عشق قرار داد. و از میان مخلوقاتش، انسان را

اشرف مخلوقات خود نام نهاد و به خود آفرین گفت بخاطر آفرینش موجودی اینچنین پیچیده و پر راز. ...


http://bushehr-sms.persiangig.com/image/khodaya.jpg


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: به پاکی عشق ,