من پذيرفتم که عشق افسانه است ... اين دل درد آشنا ديوانه است
مي روم شايد فراموشت کنم ... با فراموشي هم آغوشت کنم
مي روم از رفتن من شاد باش ... از عذاب ديدنم آزادباش
گر چه تو تنها تر از ما مي روي ... آرزو دارم ولي عاشق شوي
آرزو دارم بفهمي درد را ... تلخي بر خوردهاي سرد را
...............................................................
ديگه يار نمي خوام وقتيكه مي بيني عشق دوروغه چراغش بي فروغه
آخه وقتي كه وفا نيست عشقو عاشقي چيست؟؟؟
............................................................
بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه در كنارش باشي و بداني كه هرگز به او نخواهي رسيد هيچ كس لياقت اشك هاي تو را ندارد و كسي كه چنين ارزشي دارد ... باعث ريختن اشك هاي تو نمي شود
..........................................................
نقش كردم رخ زيباي تو بر خانه دل........خانه ويران شدوآن نقش به ديوار بماند
..........................................................
داني كه چرا زميوه ها سيب نكوست نيمش رخ عاشق است و نيمش رخ دوست
آن زردي و سرخي كه درآن مي بيني زردي رخ عاشق است و سرخي رخ دوست.
آن دوست كه بي وفاست دشمن به از اوست... آن نقره كه بي بهاست
آهن به از اوست
....................................................
در نگاه كساني كه پرواز را نمي فهمند ،
هر چه بيشتر اوج بگيري كوچكتر خواهي شد
...................................................
آن كس كه مي گفت دوستم دارد عاشقي نبود كه به شوق من آمده باشد،
رهگذري بود روي برگهاي خشك پاييزي راه مي رفت صداي خش خش برگها
همان آوازي بود كه من گمان ميكردم ميگويد: دوستت دارم