|
|
بازدید : 1969
نویسنده : TAKPAR
|
|
بازدید : 2006
نویسنده : TAKPAR
|
|
دیگران
بعد از این همه رانندگی تازه رسیده بودند به ساحل.بدر و بسر تنهای تنها
بسر خرده شیشه رو که روی شنهای سیاه درخش اش نیاز به یک عینک آفتابی رو یاد آور می شود برداشت و با یک نیروی بعید از بچه های هم سن و سالش به وسط آب های سبز دریا برتاب کرد.
بدر با فریاد او رو مواخذه کرد ولی وقتی بسر علت عصبانیت رو جویا شد مثل این بود که یه سطل بزرگ از اون آبای سرد دریا رو روش ریخته باشن با یک صدای فییییس خاموش شد.
یکباره به سمت دریا دوید مثل یه پیکان کج و کوله به سمت محل فرود خرده شیشه دوید و با اینکه آب تا بالای زانوهاش اومده بود هنوز داشت تو آب می دوید تا جایی که دیگه پاهاش توان رسیدن به زمین رو نداشت و بعد شنا کنان به بالای سر خرده رسید و با یک حرکت درون آب ناپدید شد.
بعد خیلی آروم سرو کله اش بعد از یه ربع ساعت پیدا شد و خود رو لنگون لنگون به پسرش رسسوند و دست پسر رو جلو آورد و شیشه رو از درون پاش در آورد و خون آلود توی دست ش گذاشت.
پسر همچنان بهت زده از اون فریاد اولیه به شیشه نگاه کرد و دردی درون پای خودش احساس کرد.
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
,
بازدید : 2012
نویسنده : TAKPAR
|
|
شر و ور
از یک توت شروع می کنم.
تا حالا شکوفش رو ندیدم. به خاطر همینه که توت ها مثل ارواح سر گردون می مونن.زمستونا بالای سر درخت ها میچرخند یه دفعه مثل اجل معلق رو درخت آویزون می شن.
گفتم اجل معلق یاد مرحوم خواهر زاده ی موسوی افتادم که بنده ی خدا با آقای اجل معلق آشنايي كامل داشت و داره .
کم سعادتی نیست که آدم با آقای هجل معلق آشنا بشه .راستی قیافه اش چی جوریه(آغا اجل رو میگم). البته آقا چون که فکر میکنم زن و بچه نداشته باشه . آخا توی این دور و زمونه کی مرض داره که یه کی رو سربار خودش کنه.البته به قول معروف نا گفته نمونه که آقای اجل معلق هر وقت که بخواد میتونه زنشو آره دیگه سر به نیست کنه . -سر بنیست -طبق قواعد سترگ پارسی در تیره ی اصطلاحات قرار داده میشه.
در مورد ادبیات سترگ پارسی بعدا صحبت ها خواهم کرد و از اونجا که طبق همین ادبیات الان هم بعدا به حساب میاد این صحبت هام رو میگم . بله من موافقم.
اما موضوع پر اهمیت فعل مجهولیه که دو سه خط بالا تر آورده شد . همون طور که یه بچه کوچمولو هم میدونه
(از بدو تولد) که فعل مجهول زمانی به کار میره که فاعل جمله مشخص نباشه.پس گوینده ی جمله ی :((-سر بنیست -طبق قواعد سترگ پارسی در تیره ی اصطلاحات قرار داده میشود.)) مشخص نمی باشد.
یعنی این طور برداشت می شه که من و شما (چرا شما ؟) ایشون رو نمی شناسیم.
به نطر جالب می رسه تحقیق کنیم که دقیقا چه کسی این جمله رو برای اولین گفته . بالواقع چرا هیچ دانشجوی ادبیاتی پیدا نمیشه که در این مورد تحقیق کنه.
حال می خواهیم اثبات کنیم که چه لزومی داره که ما این فرد رو بشتاسیم.برای اثبات این مهم باید به برادر گرامی(بر گرفته از دین مبین اسلام)افلاطون مراجعه کنیم.البته بهره گیری از منطق ارسطویی هم خالی از الطاف الوهی نیست .
ما(انسان ها )همه از یه جنس هستیم.طبق اصول اجتماعی ,انسان ها برای ادمه به حیات نیاز به یکدیگر دارند .در گذشته برای رفع این حاجت شناخت یکدیگر مهمترین ملزومات بود اما حالا هم (با واسطه یا بی واسطه) انسان ها باید یکدیکر رو بشناسند. پر واضح است که زبان از اساسی ترین نیازهای یک موجود (بالاخص ابوالبشر=بچه ی آدم) برای ادامه به حیات است.در نتیجه ما باید سازندگان این زبان را با واسطه یا بی واسطه بشناسیم. با این تفاسیر ما باید گوینده ی جمله ی : ((-سر بنیست -طبق قواعد سترگ پارسی در تیره ی اصطلاحات قرار داده میشود)) را بطور کامل و شامل جزئیات بشناسیم.
حال باید یکی پیدا شود به بنده بگوید که اگه لالایی بلدی چرا خودت قرص خواب میخوری.مگر نمیدانی که همین قرص خواب ها عامل اساسی این شر و ور گویی هاست.
جدا واقعا این نقطه که آخر جمله میزاریم........(.)
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
,
:: برچسبها:
یه مشت بزرگ شر و ور ,
بازدید : 2012
نویسنده : TAKPAR
|
|
روزی بزی زاده شد. رفت کمی آن طرف . دید دم این طرف . خواب زه چشمش پرید ور چکه خوابی ندید.
دید بزی ساده تر خرد سرش بی ثمر. ساخت جواب ، خواب خویش . کرد پالانش پلید.
ور زه به کوهی پرید. تا که به آنجا رسید . کرد پالانش عوض ، کرد به دکتر لقب
شنید صدای ستم . رفت سیش باحشم . گفتم کنم تخت تو ، تیره کنم بخت تو.
صدا بزد دوستش . جمع بکرد انبوهش . سخن بگفت صد با ها ، قیام کرد ضد شاه
با دو سه صد حرف خود ، بزها شدند یکصدا تا که به چه کار آید یه شاه؟کرد به باید فنا.
گفتند وکردن فنا جان خویش ، آن دو سه چند یار ساده دل ، ساده کیش
گشت زمین سرخ تر . بدتر از آن شاه تر . بر نشت بر چراگاه خویش ، کرد به پا زان مرغزار ، رامشگاه خویش.
گفت به باید شدن بیشتر از بیستا ، تا که آسان شود ، سواری بر این بزهای بی سره ، بی پرو بی صدا
جمع بکرد بیشتر از بیستا . شد سوارتر از اینها ، مرد بران تخت خویش ، تیره و تارو شب و دلدارو ، داغدیده و غم دارو ، بخت سیه ، بیداریه بی خواب بکرد زان گله ی بدبخت خویش
بعد شدند بزهای دیگر سوار . این نه سوار ، آن نه سوار بیستا یکی ، همه با هم سوار .
زد به باید شاخ بر این بیستا ، بر نه به باید به دادن سواری بی ستا .
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
,
:: برچسبها:
ادیــــــــــــــــــــــــســـــــــــــــــــیسه ,
بازدید : 1976
نویسنده : TAKPAR
|
|
یه میله یه حلقه
یه پای شرمنده
و اینجا جاذبه
عامل مرگه
*****************
نفس ها شکست ها
یه خواب بی رویا
نگاه بی صدا
شکت و برست و نشت و رها شد
صدای بی صدا
خورشید ها
لکه های نار نجی هم صدا
یکصدا
می خوابند
بی دارند
بیکارند
***************
یه حلقه یه میله
یه پای شرمنده
عامل مر گه
****************
مساحته بی ساحت
نگاه عکس فشار و مساحت
هر سه تا عامل مرگه
توسط بهزاد
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
دل نوشته ,
,
:: برچسبها:
جاذبه ,
بازدید : 1992
نویسنده : TAKPAR
|
|
تیک تاک تیک تاک
میره میاد میره میاد
صداش میاد
نگاش میاد
بهش می گن بسه دیگه
دیگه داره صداش میاد
صدای کفش پاش میاد
می گن برو
می گن میاد
برو برو داره میاد
تیک تاک تیک تاک
صداش پیچیده تو نگاش
مست و خمار اون چشاش
خوده خودش دلش می خواد
کاشکی بیاد کاشکی بیاد
دلتنگ شده تو لحظه هاش
هر لحظه اش هزار هزار
کاش می دونست که مفهوم این لحظه ها یواش یواش میاد پیداش
این همون انیشتاین
ولی صداش در نمیاد
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
دل نوشته ,
,
:: برچسبها:
ساعت ساز ,
بازدید : 1950
نویسنده : TAKPAR
|
|
دستمو بگیر. منو ازینجا ببر.
دیگه خسته ام. خسته از این همه رنگ. دلم هوای بی رنگی کرده.
کاش بارون بیاد و این همه رنگ رو بشوره و بسپارتشون به زمین.
دستتو رو قلبم بذار. دلم تب کرده. داره میسوزه.
بیا بریم. بریم از این دیار رنگها به سرزمین بی رنگی. جایی که هیچ رنگی نباشه. همه آدماش سفید باشن.
من باشم و تو باشی و یه دنیا دلخوشی و با هم بودن.
دستمو بگیر. دستای یخ کرده م، گرمی دستاتو تمنا میکنه.
برای این سفر همه چیز مهیاست. قلبمو جا نذاری، یادته که به دستت سپردم.
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
دل نوشته ,
,
:: برچسبها:
دستمو بگیر ,
بازدید : 1995
نویسنده : TAKPAR
|
|
مهربانم،
بازم با یه دنیا دلتنگی اومدم که از تو برای تو بنویسم. اینطوری نگام نکن، سرتابه پا آتیشم میزنی.
خودت میدونی که اسیر نگاه پر مهرت شدم.
میدونم که از مهر سرشارم میکنی. از عشق، این واژه پرالتهاب.
عزیزم،
عشق یعنی تو، یعنی نگاه تو،
یعنی دوست داشتنم خالصه، دوست داشتنت خالصه
یعنی کنارم باشی و کنارت باشم،
عشق یعنی تو و دیگر هیچ گل من...
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
دل نوشته ,
,
:: برچسبها:
عشق یعنی تو ,
بازدید : 2496
نویسنده : TAKPAR
|
|
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی؟
دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگر نمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
رمان و داﺳﺘﺎن ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه فرزند ,
مادر ,
بازدید : 1986
نویسنده : TAKPAR
|
|
به پاکی عشق سوگند که از عشق پاکتر نیافتم. که خداوند "عشق" را آفرید. از روح خود در ما دمید. و روح
خدا همه عشقست و پاکی. همه نورست و روشنایی. همه حقیقتست و خلوص.
برای همه موجوداتش قلب آفرید و آنجا را مامن و ماوای عشق قرار داد. و از میان مخلوقاتش، انسان را
اشرف مخلوقات خود نام نهاد و به خود آفرین گفت بخاطر آفرینش موجودی اینچنین پیچیده و پر راز. ...
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
دل نوشته ,
,
:: برچسبها:
به پاکی عشق ,
بازدید : 2083
نویسنده : TAKPAR
|
|
دبیر انگلیسی: عشق تنها کلمه ای است که ed نمی گیرد و به گذشته باز نمی گردد
دبیر ادبیات: عشق آن نیرویی است بین دو انسان. مثل لیلی و مجنون
دبیر تاریخ: عشق تنها قراردادی است که از کشورهای دیگر وارد نمی شود
دبیر دینی: عشق نیرویی الهی و خدادادی است
دبیر ریاضی: عشق رابطه ی دو انسان است و رابطه ی دو انسان مانند رابطه ی سینوس و کسینوس است
دبیر جغرافی: تیرهای عشق از بلندایی به بلندی قله ی آلپ بر قلب وارد می شود
دبیر زمین شناسی: عشق تنها فسیلی است که اثرش هیچگاه از بین نمی رود
دبیر ورزش: عشق تنها توپی است که اوت نمی شود
دبیر فیزیک: عشق همانند نیروی کشش آهن رباست که قلب انسان ها را به سمت خود می کشد
دبیر شیمی: عشق تنها بازی است که بر روی قلب اثر می گذارد و آتشی که از این طریق بر قلب وارد می شود از اسید سوزناکتر است
دبیر هندسه: عشق همانند هاله ای از نور دایره ی قلب انسان را فرا می گیرد
دبیر علوم: میکروب عشق از راه چشم وارد می شود
اما ...
عشق آلوچه نیست که بهش نمک بزنی
دختر همسایه نیست که بهش چشمک بزنی
غذا نیست که بهش ناخنک بزنی
رفیق نیست که بهش کلک بزنی
یادت باشه که عشق مقدسه...
باید صادق باشی تا عشق واقعی رو با تمام وجودت دریابی
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
دل نوشته ,
,
:: برچسبها:
عشق از زبان معلمان ,
بازدید : 2076
نویسنده : TAKPAR
|
|
چقدر دلم می خواست یه شب منو تو تنها میشدیم
انقدر کوچیک بود دنیا که منو تو توش جا می شدیم
مجنون یه شب جراتشو میداد امانت دست تو
اون وقت ما تا اخر عمر راهی صحرا میشدیم
اگر ما اونجوری بودیم نیاز به قایقی نبود
اروم سوار موجایه بلند دریا میشدیم
همه میگن که اسمون خم شده زیربارعشق
اون چیزی نیست! ما واسه هم خم میشدیم ....تا میشدیم
اگر یکی دلش نخواد پاییز تموم شه و بره
تا ته دنیا واسه اون شب یلدا میشدیم
چقدر دلم می خواست همه حرفامون رو بخونن
مثال عاشقا واسه تموم دنیا میشدیم
چقدر دلم می خواست دیگه من وتو در میون نبود
همدیگرومی بوسیدیم وتا ابد ما میشدیم
تقویم های ما اگر امروز رو خیلی دوست نداشت
چشمامونو می بستیمو فردا سحر پا میشدیم
چقدر دلم می خواست دلت پیشه یکی دیگه نبود
حتی اگه یه مدتی تنهای تنها می شدیم
باشه برو نداشتن حوصله رو بهانه کن
ما هموناییم که پیش ادما رسوا می شدیم
تجربه ی اومدنت یه درده مثل رفتنت
کاش واسه هم معجزه ی روزمبادا می شدیم
بزار اینو اخره سر یدونه ارزو کنم
کاشکی باهم عاشق هم فقط تو رویا میشدیم
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
دل نوشته ,
,
:: برچسبها:
چقدر دلم می خواست یه شب منو تو تنها میشدیم ,
بازدید : 2233
نویسنده : TAKPAR
|
|
عشق من چشم تو رویای منه یه باغ روشنه
عشق من دنیای من به تو دلبسته فردای من
عشق من عطر تو عطر خونمه باغ و بارونمه
عشق تو تا با منه تو نگاهم دنیا روشنه
تو که با من باشی زندگی مثه رویامه
آغوش تو دنیامه دیگه بودن با توهر نفس خواب و رویامه
تا دستت تو دستامه من با فکر تو تو قلب آتیشم دریا میشم
تو قلب خودم حس می کنم با تو زیبا میشم تو تا با منی
هرشب تو آغوشت پیدا میشم عشق من
عکس تو زیباترین تصویر رویایی چشم تو زیبایی
یه غروب تماشاییههههههههههههههههههه
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
دل نوشته ,
,
:: برچسبها:
عشق من ,
بازدید : 2181
نویسنده : TAKPAR
|
|
دلم برای آن که دوستم داشته باشی تنگ شده است
و برای آن که بگویی دوستم داری
امروز مدام به تو فکر کردم
و به تمام زمان هایی که با هم از همه چیز و همه کس می بریدیم
و در خلسه عاشقانه فرو می رفتیم
دلم برای همه آن لحظات تنگ شده است
قطار زمان می گذرد
اما این مسافر تنها
در ایستگاه عشق جای مانده است
و به تو می اندیشد
تنها به تو
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
دل نوشته ,
,
:: برچسبها:
دلم برای آن که دوستم داشته باشی تنگ شده است ,
بازدید : 2200
نویسنده : TAKPAR
|
|
بازدید : 2057
نویسنده : TAKPAR
|
|
در این زمانه هیچكس خودش نیست
كسی برای یك نفس خودش نیست
همین دمی كه رفت و بازدم شد
نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست
همین هوا كه عین عشق پاك است
گره كه خورد با هوس خودش نیست
خدای ما اگر كه در خود ماست
كسی كه بیخداست، پس خودش نیست
دلی كه گرد خویش میتند تار،
اگرچه قدر یك مگس، خودش نیست
مگس، به هركجا، بهجز مگس نیست
ولی عقاب در قفس، خودش نیست
تو ای من، ای عقاب ِ بستهبالم
اگرچه بر تو راه ِ پیش و پس نیست
تو دستكم كمی شبیه خود باش
در این جهان كه هیچكس خودش نیست
تمام درد ِ ما همین خود ِ ماست
تمام شد، همین و بس: خودش نیست
قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
,
:: برچسبها:
خودش نیست ,
بازدید : 2278
نویسنده : TAKPAR
|
|
ديري است كه دل آن دل دلتنگ شدن ها
بي دغدغه تن داده به اين سنگ شدن ها
آه اي نفس از نفس افتاده، كجا رفت
در ناي ني افتادن و آهنگ شدن ها
كو ذوق چكيدن ز سر انگشت جنون كو؟
جاري به رگ سوخته چنگ شدن ها
زين رفتن كاهل چه تمناي فتوحي
تيمور نخواهي شد از اين لنگ شدن ها
پاي طلبم بود و به منزل نرسيدم
من ماندم و فرسوده فرسنگ شدن ها
ساعد باقری
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
,
:: برچسبها:
فرسوده فرسنگ شدن ها ,
بازدید : 2282
نویسنده : TAKPAR
|
|
زندهیاد قیصر امین پور
حرفها دارم اما ... بزنم یا نزنم؟
با توام، با تو خدا را! بزنم یا نزنم؟
همه حرف دلم با تو همین است که دوست...
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوهی حوا بزنم یا نزنم ؟
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟
دست بر دست همه عمر در این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
,
:: برچسبها:
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟ ,
بازدید : 1594
نویسنده : TAKPAR
|
|
یاغیاث المستغیثین
یا اباصالح المهدی "عج " ادرکنی
غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی
غروب، اینهمه غربت، چرا نمیآیی؟
زمین به دور سرم چرخ میزند، پس کی
تمام میشود این روزهای یلدایی؟
کجاست جاذبهات آفتابِ من؟ خسته است
شهابِ کوچکت از این مدارپیمایی
کبوترانه دلم را کجا روانه کنم؟
کجاست گنبد آن چشمهای مینایی؟
تمام هفته دلم را به جمعه خوش کردم
غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی...
" پانتهآ صفایی بروجنی "
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
مذهبی ,
,
:: برچسبها:
غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی ,
,
,
,
نوشته شده در 25 شهريور 1389
بازدید : 2465
نویسنده : TAKPAR
|
|
پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم، تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.
پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد، چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش می شود. پرنده این را گفت و پر زد.
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : "یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی؟ "
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنوقت رو به خدا کرد و گریست...
:: موضوعات مرتبط:
ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ ,
,
:: برچسبها:
بالهایت رو کجا جا گذاشتی؟ ,
|
|
|