پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بازدید : 2138
نویسنده : TAKPAR
سلام دوستان رمان حادثه یک نگاه رو داریم شروع میکنیم این رمان تا فصل ۳ اون تو سایت نودوهشتیا هست ادامه اون رو یاس خانم دارن تایپ میکنن تا اینجا رو فعلاْ داشته باشین تا خودشون بیان و ادامه داستان رو بگذارن گفتن تو همین یکی دو روز ادامه اش رو میگذارن پس منتظر باشین . راستی حجم این سه فصل هم کمه حدود ۵۰۰ کیلوبایت و تعداد صفحاتش ۱۶۷ . نظر فراموش نشه

 

..................................

فصل 1 تا آخرهای 3 از مدیا فایر

فصل 1 تا آخرهای 3 از پرشین گیگ


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: حادثه یک نگاه نوشته نسرین سیفی تا فصل 3 ,



بازدید : 2154
نویسنده : TAKPAR

 

حادثه یک نگاه از نسرین سیفی

 

سربرگرداندم و گفتم:

- این مشکل شماست که عرضه نداشتین بیشتر از یکی داشته باشین

نگاهش کردم و ادامه دادم:

- شایدم کسی بهتون پا نمیداد

- من من توجونیم صد تا مثل تو رو حریف بودم

پوزخندی زدم و گفتم

- معلومه

مادرم لب به دندان گزید و گفت:

- بسه دیگه فربد


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: رمان حادثه یک نگاه فصل چهار قسمت دوم ,



پسر عاشق
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2456
نویسنده : TAKPAR

پسر عاشق

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود . دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است

:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: پسر عاشق ,



مادام بواری
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2445
نویسنده : TAKPAR

مادام بواری

شاهکار گاستو فلوبر

مادام بواری رمانی است با شخصیت اول یک زن به همین نام.خلاصه داستان بدین صورت است که....

 

ادامه.....


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: مادام بواری ,



دایره البروج
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2505
نویسنده : TAKPAR

امروز معامله به نفع شماست ولی سفر کردن توصیه نمی شود...

 

وقتی در را باز کرد آمد داخل ، هول شدم . سابقه نداشت آنقدر زود بیاید خونه . سر حال به نظر می رسید و با یک اشاره عازم شدیم .

صدای وحشتناک ترمز باعث شد تمام کلاغ های جنگل یک صدا گروه کر تشکیل دهند و آواز سر دهند و جنگل را غرق در شور کنند. همیشه فکر می کردم که توی جنگل کلاغی وجود ندارد . حداقل دوست داشتم که اینطور باشد . دزدان شهریه سیاه پوش . بر خلاف بقیه من فکر می کنم که که کلاغ ها شوم تر از جغد ها هستند . آنقدر زیاد عمر می کنند که آدم بهشان حسودیش می شود . اگر از یک کلاغ خانوم ، سوال کنید چند سالش است حتما روش نمی شود جواب دهد .

بعد از تموم شدن کار گروه کر ، صدای تشویق نیامد . اما من دوست داشتم از لژ شخصیمان دست بزنم . چرا که پیرمرد بد لباس بلند شده بود و انگار نه انگار که یک لژ خانوادگی بهش زده و دو سه متر آنطرف تر پیاده اش کرده . البته ما نباید بابت این سواری پولی از پیرمرد بگیریم . آخر وضعیت سرویس دهیمان چندان مناسب نبود  و پیرمرد را تنها بر روی کاپت لژمان همراهی کردیم . تازه کیلو متر شمارمان را هم صفر نکرده بدیم.

بیچاره رامین لبخند چند لحظه ی قبل روی صورتش یخ زده بود و حالا حالا ها ، فکر آب شدن نداشت . همان طور بهت زده به پیرمرد که به طرفمان می آمد نگاه می کرد .

بالاجبار یخش را شکست و بطرف پیرمرد روانه شد .آنقدر هول شده بود که دستی را نکشید و اگر من دیر جنبیده بودم لژمان پرت می شد وسط جمعیت .

 به نظر آن دو سه متر از توی لژ  طولانی تر بنظر می رسید . هرچی این دو مرد - یکی پیر یکی جوان ، یکی شیک پوش یکی بد پوش، ولی حالا هر دو پیاده - به سمت هم می رفتند نمی رسیدند . از دور دو عاشق و معشوق  به نظر می رسیدند ، که سال هاست یکدیگر را ندیده اند . البته چون هر دو مرد بودند نمی شد گفت لیلی و مجنون . از طرفی فکر می کنم اختلاف سنی لیلی و مجنون آنقدر ها زیاد نبوده . اگر هم بوده ، من  پیرمرد را بعنوان لیلی می گیرم تا این طوری انتقامی ازش گرفته باشم . فقط کم مانده بود که لیلی آغوشش را باز کند تا رامین یا همان مجنون سرعتش را بیشتر کند ، تا شاید آن دو سه متر کزایی تمام شود .

حال بنظر می رسید لژمان از یک ارکستر سمفونیک ، به یک تئاتر فرانسوی نقل مکان کرده و از قضا هملت داشت اجرا می شود. با تنها دو بازیگر .

از داخل لژ به صورت لیلی خیره شدم . هوا ابری و نیمه روشن بود ولی چراغ های لژ مجهزمان درست توی صورت پیرمرد بود . مثل اینکه زمان از آن حالت رکود خارج شد و رامین زیر بال و پر پیرمرد را گرفت . شاید منظومه ی شمسی از کنار یک سیاه چاله گذشته باشد و حالا که از جاذبه اش رها شدیم همه چیز به حالت عادی برگشته .

دیگر صبرم تمام شد و مثل اینکه سال ها سکوت کرده باشم از ماشین پیاده شدم و و روزه ی سکوتم را شکستم و گفتم : " رامین چیزیش شده ؟ " با این حرکت انتحاری حالم بهتر شد ولی از خودم بخاطر این آرامش آن هم در این وضعیت بدم آمد .

پیرمرد بیچاره ، می گفت طوری نیست شما بروید ، ولی رامین گوشش بدهکار نبود و می گفت شما هنوز گرمید و نمی فهمید . نمی فهمید طوری ادا شد که در جنگل طنین انداخت و کم مانده بود از این توهین ناخواسته خنده ام بگیرد . پیرمرد توجهی نکرد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن که بهمان نشان دهد طوریش نشده . از این فاصله ی دقیقا سه متری ، پیرمرد شبیه یکی از بچه کلاغ های عضو گروه کر بود که دارد تازه پرواز یاد می گیرد  .

تمام لذت این نمایش با بوق گوش خراش کامیون پشت سرم از بین رفت . راننده ی کامیون هر چی زور داشت ، روی طناب بوق بالای سرش گذاشته بود و و کم مانده بود از آن آویزان شود .

رامین بدو بدو آمد و به من گفت : " بشین " . خوشحال شدم که نمایش تمام شده ولی هنوز با پیرمرد خداحافظی نکرده بودیم . رامین با یک نیش گاز و بعد ترمز ماشین را به قسمت خاکی سمت چپ هدایت کرد . کامیون دیگر بوق نزد مثل اینکه راننده اش به او آداب نزاکت را یاد نداده .

هنوز نمایش تمام نشده بود . این بار رامین وظیفه ی خطیر کشیدن دستی را بر عهده گرفت و به سمت پیر مرد که او هم تازه پارک کرده بود بغل، رفت . البته پیرمرد دستی نداشت که بکشد .  تا به خودم آمد پیرمرد پشت سرم نشسته بود و ما داشتیم از یک جاده ی خاکی و باریک به سمت پایین می رفتیم .در واقع ما نمی رفتیم بلکه این جاذبه ی زمین بود که ما را داشت  می برد . تازه شیب زمین کم شده بود که پیرمرد چیز نا مفهومی گفت و رامین نگه داشت . پیرمرد پیاده شد و رامین هم پشت سرش . هوا دیگر کاملا تاریک شده بود .رامین در ماشین را باز کرد و بهم گفت : " پیاده شو . دعوتمون کرده بریم خونش . " از رامین بعید بود که چنین در خواستی را قبول کند . پیاده شدم و رامین دز دگیر ماشین را فعال کرد . دیگه بهش نگفتم که بابا اینجا دزدگیر به چه دردت می خوره .

نه زنی نه بچه ای . یک خونه ی خالی و یک پیرمرد . چراغ نفتی پیرمرد آنقدر زور نداشت که خانه را کاملا روشن کند .  سبد گوشه ی اتاق توجهم را جلب کرد . یک جوجه کلاغ . رویش هم یک تکه پارچه به سیاهی خودش . پیرمرد که داشت بهم چایی تعارف می کرد متوجه شد . گفت : " دیروز پیداش کردم . توی طوفان بال و پرش شکسته بود . " بدبخت صدایش هم در نمی آمد و توی جایش کز کرده  بود . سرش را هم گذاشته بود رو ی اتل بالش . " این طرفا کلاغ نیست . نمی دونم از کجا اومده ؟ " با خودم گفتم : " همین چند دقیقه پیش صدای گروه کر جنگل رو برداشته بود  ".

چای رو از توی سینی که جلوم گرفته بود برداشم . سینی را گذاشت جلومان و قندان رو هم به آن اضافه کرد . معذرت خواهی کرد و از در خارج شد .به رامین گفتم : " نمی خوای بریم ؟ هوا تاریک شده ." با آمدن صدای دزدگیر ماشین رامین جوابم رو نداد .

" ماشین نیست " . " ماشین نیست ؟ " پیرمرد هم نبود . به دست چپم نگاه کردم . هنوز گوشیه رامین توی دستم بود . یادم آمد که توی ماشین رامین شماره ی همراه پیرمرد را گرفته بود و من شماره را وارد کردم . برام عجیب نبود که یه پیرمرد که خانه اش برق ندارد ، تلفن همراه داشته باشد !!

بهش زنگ زدم ولی کسی جواب نداد .رامین بدو بددو از پشت خانه آمد و گفت بهش زنگ بزن . گفتم " دارم همین کار رو می کنم."

یک دفعه گوشی زنگ خورد . نفهمیدم کی خوابم برد . مجله رو گذاشتم رو میز و به موبایل رامین که توی دست چپم بود نگاه کردم . متوجه نشده بودم کی رامین آمده . ولی کیفش رو کنارم دیدم . صد دفعه تا حالا بهش گفتم که کیفش رو روی مبل نذارد .

تا به خودم آمدم صدای زنگ گوشی قطع شد.  رامین رو صدا کردم  . " گوشیت داشت زنگ می خورد "

دوباره گوشی زنگ خورد . شماره به اسم ماشاالله سیو شده بود . هر کی بود نمی شناختمش .

دکمه ی سبز رو زدم . " علو ....علو ......"صدای گروه کر می آمد.

- بله

- من از بیمارستان رامسر تماس می گیرم . یه پیرمرد با ماشین تصادف کرده و بی هوشه .البته نگران نشید حالش خوبه ...یعنی چندان بد نیست.ما جیبش رو گشتیم ، هیچی تو جیبش نبود الا این گوشی . آخرین بار با شما تماس گرفته . نه نه . شما باهاش تماس گرفتید .ا گه شما از بستگانشون هستید هرچه زود تر بییاد اینجا یا با .....علو ... صدام رو می شنوید ...علو...

گوشی رو قطع کردم . اگه رامین می فهمید ناراحت می شد .

دوباره نشستم روی مبل و گوشی را گذاشتم و بجاش مجله ام رو برداشتم .

متولدین مرداد ماه :

امروز معامله به نفع شماست ولی سفر کردن توصیه نمی شود . این روز را برای معامله از دست ندهید.

گوشی رو برداشتم و آخرین تماس رو پاک کردم .

توسط دوست خوبم بهزاد


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: دایره البروج ,



کفش های ورنی
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2920
نویسنده : TAKPAR

صدای دلنشینی بود . اگر می توانستم ، چند بار دیگر می رفتم بیرون و می آمد داخل تا این صدا تکرار شود . انسان ها همیشه عاشق تکرار بوده اند . گرچه سخن از تنوع طلبی ، یک ادعا بیش نیست . ما می خوریم . ما خوابیم و سکث می کنیم . تکراری لذت بخش .
انسان مجموعه ای...


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: کفش های ورنی ,



داستان کوتاه فرزند ،مادر
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2512
نویسنده : TAKPAR

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی؟
دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا
٬
من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگر نمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه فرزند , مادر ,



آخرین برگ ناامیدی
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2401
نویسنده : TAKPAR

                              به نام خدا

 مقدمه

همیشه وقتی می خواهم داستانی را شروع کنم ابتدا عنوان آن داستان به ذهنم می آید و تا مدت زیادی فکرم را به خودش مشغول می کند این بار عنوان " آخرین برگ از دفتر نا اُمیدی" به ذهنم آمد اما آن را نپسندیدم زیرا به نظرم عنوان طولانی خواننده را دچار سر درگمی می کند به همین علت نام داستانم را " آخرین برگ نا اُمیدی " نهادم و امیدوارم با خواندن آن لذت ببرید.

  برگ اول

امروز وقتی مدیرمان کارنامه قبولی را جلوی چشمانم گرفت وگفت:«دیپلمتم را هم گرفتی» با اینکه از او متنفر بودم ولی دوست داشتم می بوسیدمش چون همیشه ترس از اینکه مبادا من هم مثل مادر دیپلم ردی بشوم و شوهرم مانند پدر سرکوفتش را به من بزند روحم را می آزارد،آن روز به  همراه مادر به خانه برگشتیم و خدای شکر به خاطر قبولی من هم که شده آن ها موقتاً دعوا نگرفتند و باز جای شکرش باقی بود.

مادر و پدر برای حوالی ساعت 8  بود که حاضر شدند و مادر رو به من گفت:

-       آماده شو می ریم خونه ی عمه.

-       شما هم میاین؟

-       نه من و پدرت با خاله مرسده اینا می ریم جشن.

-       نمی شه من خونه بمونم؟

-       نه،مشخص نیست ما کی برگردیم.

با اکراه حاضرشدم تا نزد عمه بروم،واقعا عجیب بود که پدر می خواست مادر را همراهی کند آن هم در جشنی که خاله مرسده دوست قدیمی مادرم حضور داشت که به تازگی از شوهرش جدا شده بود و با دخترش مهکامه که دانشجو بود زندگی می کرد که البته طولی نکشید که با یک مرد ثروتمند ازدواج کرده بود و خوشیش کامل تر شده بود،این بار صدای مادرم بلند شد و فریاد زد:

 

-       زود باش دیگه.

با سرعت از پله ها پایین آمدم و در صندلی عقب جای گرفتم و به سمت خانه عمه که اصلا حوصله ی محبت هایش را نداشتم حرکت کردیم.

وقتی دم درب خانه ی عمه رسیدیم آن ها بر عکس همیشه که منتظر می ماندند من وارد خانه بشوم بعد بروند، با سرعت رفتند و من هم مسیرم را کج کردم و مخالف جهت آن ها مشغول قدم زدن شدم،خودم هم دلیل این کار را نمی دانستم اما دوست داشتم فارغ از دنیای پیرامونم قدم بزنم وآنقدر رفتم تا باران شروع به باریدن کرد و تمام لباس های مرا خیس کرد،به دور و برم نگاه کردم اصلا من کجا بودم؟ ناگهان ماشین شیک و مدل بالایی جلوی پایم ترمز کرد و راننده اش شیشه را پایین کشید و گفت:

-       خیس شدید می رسونمتون.

 نمی دانم چرا اما به او اعتماد کردم و سوار ماشینش شدم و مثل مسخ شده ها نشستم و قادر به حرف زدن نبودم که رو به من پرسید:

-       مسیرتون کدوم طرفه؟

-       دو تا خیابون پایین تر بود.

همین طور که دور می زد دوباره پرسید:

-       این وقت شب اینجا چیکار می کردید؟

-       مگه ساعت چنده؟

-       10 شب.

-       اوه دیر شد،باید می رفتم خونه ی عمه م اما حوصله نداشتم وگفتم کمی قدم بزنم.

-       مثل من که حوصله نداشتم و جشن تولدم رو با مهمون هاش گذاشتم و بی هدف زدم بیرون.

-       اما این بی احترامیه!

تا بیاید پاسخ مرا بدهد خود را در مقابل درب عمه دیدم و به او گفتم نگه دارد که وقتی ماشین ایستاد و او شماره ی خودش را به من داد و گفت:

-       هر وقت دلتون مثل امشب گرفت به من زنگ بزنید توی خیابون گم می شید.

به او لبخند زدم و از ماشین پیاده شدم که در دقیقه آخر فریاد زد و پرسید:

-       راستی اسمتون چی بود؟

من هم با صدایی بلندگفتم:

-       گیوا.

وقتی زنگ درب خانه عمه را فشار دادم پسر عمه ی بزرگترم سهیل با سرعت از در بیرون پرید و بی درنگ پرسید:

-       این دوساعت رو کدوم گوری بودی؟

عصبانی شدم و تا بیایم چیزی بگویم عمه ام و پسر عمه ی کوچکم سهند خود را به در رساندند و من که بغضم گرفته بود ناگهان با سرعت در کوچه بغل خانه ی آن ها شروع به دویدن کردم و اصلا به سهیل توجه نمی کردم که مدام صدایم می زد،یک دفعه به ماشینی برخوردکردم که ماشین مرسده به نظر می رسید اما خوب که نگاه کردم مهکامه را دیدم که پشت فرمان نشسته است و به من گفت:

-       چی شده دختر؟ بپر بالا.

خوشحال شدم و بی درنگ سوار ماشینش شدم و پرسیدم:

-       اولش فکر کردم مادرت پشت فرمونه.

-       نه اونا با ماشین شما رفتن منم ماشین مادر رو برای امشب که جشن تولد یکی از دوستام بود قرض گرفتم،آخه ماشین خودم خرابه.

-       وای نمی دونی مهکامه جون،خدا تو رو از آسمون رسوند.

-       حالا چی شده بود؟

-    هیچی مامانم اینا ساعت 8 منوگذاشتن جلوی در خونه عمه اینا و منم چون حوصله نداشتم توی خیابون قدم زدم و خونه ی عمه نرفتم فکر کنم مامانم اینا زنگ زدن خونه عمه و پرسیدن من رسیدم یا نه که دیگه نمی دونم اونا چی گفتن.

در همین موقع به خانه ی آن ها رسیدیم و وارد شدیم و من روی یکی از مبل ها نشستم که مهکامه پرسید:

-       ازکجا فهمیدی مادرت اینا زنگ زدن؟

-       از اونجایی که وقتی رسیدیم سهیل گفت این دو ساعت و کجا بودی.

-       این سهیل هم زیادی به تو محبت می کنه ها!

-       چیکارش کنم پسر عمه مه.

-       حالا این دو ساعت رو کجا بودی؟

-    توی خیابون گشت می زدم که ساعت از دستم رفت و اصلا نمی دونستم کجا هستم که یک ماشین شیک که یک پسری سوارش بود جلوی پام ترمز کرد و منم نا خداگاه بهش اعتماد کردم و سوارش شدم.

-       بابا تو چه دل و جراتی داری،حالا پسره چیزی نگفت؟

-       نه فقط گفت منم مثل تو هستم و امروز مهمون های تولدم رو ول کردم و بی هدف زدم بیرون.

-       آرش؟!

-       آرش کیه؟

-       همین که تو سوار ماشینش شدی،اسمش آرش نبود؟

-       من اسمش رو نپرسیدم اما اون لحظه ی آخر اسمم رو پرسید.

-       شماره ای چیزی بهت نداد ؟

شماره ی مچاله شده ای را از جیب مانتویم در آوردم و جلویش گرفتم که خنده ای کرد و گفت:

-       نمی دونم اینم شمارش هست یا نه؟اما اگه همون باشه  اسمش آرشه امروز ما تولد همون دعوت بودیم وقتی پدرش نامزدی اون و دختر عموش و اعلام کرد از جشن رفت بیرون و دیگه نیومد ما هم برگشتیم.

-       یعنی خودش نمی دونست می خوان نامزدیه اون و دختر عمو شو اعلام کنن؟

-    حتما نمی دونست،اما خودمونیم چه طوری به تو آنتن داد نمی دونم!تمام دختر های دانشگاه ما شماره شو دارن از خانواده ی ثروتمندی هست اما از اون هایی نیست که به زور پول  بابا شون قبول شدن درسش خوبه و خیلی هم قشنگ گیتار می زنه.

-       رشته تون موسیقیه؟

-       آره.. .

در همین موقع زنگ درب به صدا در آمد و ما آیفون مامان و عمه را دیدیم در فکر این بودم که حالا به آنها چه بگویم که مهکامه جلو رفت و با آب و تاب برای آن ها توضیح داد که ساعت 8 که از جشن برمی گشت مرا می بیند و برای اینکه تنها نباشد از من می خواهد که به خانه ی آنها بروم و همه این داستان ساختگی را باور می کنند فقط مرسده مادر مهکامه مکثی کرد و گفت:

-       تو یک ساعت از تولد نشده برگشتی؟

و اون توضیح می دهد که تولد بهم خورد و بعد همه از هم خداحافظی می کنیم که سهیل را دیدم چند قدم عقب تر در باران ایستاده و به من نگاه می کرد دلم به حالش می سوزد و در دل دعا کردم که حدسم در مورد او درست نباشد.

وقتی به خانه رسیدیم مادر گفت که مهکامه به او گفته برای فردا شب مرا پیش او  ببرند و بعد به مهمانی بروند و من دیگر به خانه ی عمه نمی رفتم و این خودش به تنهایی خیلی عالی بود.

وارد اتاق که شدم تلفن زنگ می خورد ،گوشی را برداشتم که مهکامه گفت:

-       خودتی گیوا؟

-       آره مهکامه جون،چیزی شده؟

-    نه فقط یه خبر برات دارم این شماره ای که آرش بهت داده رو کسی نداره تو امشب به آرش زنگ بزن و مطمئن بشو خودشه اونوقت بگو فردا حتما تولد هیلدا بیاد.

-       هیلدا کیه؟

-       اگه این پسره آرش باشه خودش می دونه و فردا اونجا دعوته.

-       نبود چی؟

-       هیچی 4 کلمه حرف بزن بعد قطع کن.

-       تو فردا هم تولد دعوتی؟

-       ما دعوتیم تو هم می یای.

-       اما حالا دیر وقته صبح زنگ می زنم.

-       تا صبح اثرش می ره حالا بزن.

از مهکامه خداحافظی کردم و شماره را دوباره از جیب مانتویم در آوردم نمی دانستم چه کنم تا به حال به هیچ پسرس زنگ نزده بودم ان هم این وقت شب با یک آشنایی غیر مترقبه!اما برای اینکه جلوی مهکامه کم نیاورم گوشی را برداشتم و شروع به گرفتن کردم که بعد از چند بوق گوشی را برداشت و گفت:

-       بله بفرمایید.

-       سلام،من گیوا هستم.

-       ... آه سلام گیوا خانم چطورید؟

-       ممنون خوبم،شما برگشتید خونه؟

-       نه فعلا خونه ی خاله ام هستم،شما مادرتون اینا چیزی نگفتن؟

-       نه خوشبختانه نفهمیدن.

-       فکر نمی کردم به این سرعت به من زنگ بزنی.

-       نمی خواستم بزنم اما گفتم بهتره هم ازتون تشکر کنم و هم بپرسم که اسم شما آرش هست یا نه؟

-       شما از کجا می دونید؟

-       پس اسمتون آرشه و دانشجوی موسیقی هستید فردا هم جشن تولد هیلدا دعوتید،درسته؟

-       خوب اطلاعات دارید،از فامیل های هیلدا هستید؟

-       نه اما فردا به اون جشن می یام، شما چی؟

-       نمی خواستم برم اما اگه شما بیاین چرا که نه.

-       پس فردا می بینمتون.

و بدون خداحافظی گوشی را  قطع کردم و به مهکامه زنگ زدم و این خبر را به او دادم که خوشحال شد و گفت فردا بهترین لباسم را بپوشم.

از جایم بلند شدم که چشمم در آینه به خودم افتاد چقدر زشت شده بودم تمام موهای سرم به صورتم چسبیده بود وآرایش چشمم در صورتم پخش شده بود و اصلا به آدمیزاد شبیه نبودم... ناگهان از تصور اینکه آرش مرا با این قیافه دیده است از خودم بدم آمد مثل جن بو داده شده بودم یعنی او مرا دست انداخته بود که از من خوشش آمده مگر می شود کسی از این قیافه من که خودم حالم داشت از آن بهم می خورد خوشش بیاید؟! و به این ترتیب شب را با یک دنیا نگرانی خوابیدم.

صبح که از خواب بیدار شدم تمام بدنم درد می کرد سرمای بدی خورده بودم و دوست نداشتم از جایم برخیزم،مادر که به اتاق آمد با دیدن قیافه ام پی به موضوع برد وقتی دستش را روی سرم گذاشت گفت که تب کرده ام و وقتی گفت تو را به دکتر ببرم بر عکس همیشه موافقت کردم چون باید برای امشب خوب می شدم.

با داروهایی که دکتر به من داده بود موقتاً خوب شدم و قرار شد شب به جای اینکه من به نزد مهکامه بروم او نزد من بیاید.

غروب بود که مهکامه به خانه ما آمد،مرا به زور از رختخواب بیرون کشید تا حاضر شوم و به مادر هم گفت کمی زودتر برود تا ما راحت تر حاضر شویم و خودش در کمد لباسهایم برایم دنبال یک لباس خوب گشت و سرانجام پیراهن طلاییم را که خیلی رسمی بود انتخاب کرد و من برای اینکه از این تصمیم منصرفش کنم گفتم:

-       من کفش یا صندلی که همرنگ این لباس باشه رو  ندارم.

 و او رو به من گفت:

-       در عوض من خونه چند تایی دارم می ریم بر می داریم.

لباسم را پوشیدم و مهکامه به مو و صورتم رسید و بعد با ماشین به سمت خانه آن ها رفتیم تا صندلی را مورد نظر بود برداریم که الحق ام زیبا بود.

همین که وارد جشن شدیم چشمم به آرش خورد دخترا دورش جمع شده بودند و به گمان مهکامه در مورد دیشب از او سوال می کردند،به صورتش دقیق شدم چشمان خمار مشکی با پوستی مهتاب گونه لبان خوش فرم و دماغ خوش تراشش واقعا از او فردی زیبا ساخته بود برعکس آنچه که فکر می کردم کت و شلوار به تن نکرده بود اما یک شلوار جین گران قیمت و یک بلوز صورتی چرکی مارکدار به تن کرده بود... دوست مهکام شراره از کنارمان رد شد و رو به او گفت:

-       هی مهکام...این خوشگله رو با تورگرفتی یا با قلاب؟

ناگهان صورت همه رو به من بر گشت و آرش هم با تعجب به من زل زد و فکر می کنم اصلا باور نمی کرد که من همان کسی باشم که او آن شب سوار ماشین کرده بود،من هم که ازخجالت سرخ شده بودم نمی توانستم حرکتی بکنم که صدای آرش مرا به خود آورد:

-       چقدر دیر کردی گیوا؟

   به خودم آمدم و رو به اون گفتم:

-       خیابون ها شلوغ بود.

دستم را به گرمی فشرد و مرا به گوشه ای برد.می دانستم تمام دختر هایی که دور آرش جمع شده اند در دلشان به من نفرین می فرستند اما کاری بود که شده بود و دیگر نمی شد کاری کرد،داشتم با چشم دنبال مهکامه می گشتم که آرش پرسید:

-       دوستتون بود؟

-       تقریباً می شه گفت آره.

-       تو واقعا گیوا هستی؟

-       چیه نکنه فکر کردی دارم سرت کلاه می زارم؟!

-       نه اما اگه اون شب توی چشمات نگاه نمی کردم اصلا باورم نمی شد که توهمون گیوایی.

-       وقتی شب خودم روی توی آینه با اون چهره وحشتناک دیدم همش توی دلم می گفتم نکنه منو مسخره کرده باشی.

-       من اصلا این جوری نیستم.

یکدفعه حالش یکجور دیگر شد که انگار ناراحته،برگشتم دیدم یه مَرده داره من رو به چشمهای هیزش نگاه می کنه یکدفعه آرش بلند شد و دست منو کشید که همراه خودش ببره که هیلدا جلو اومد وگفت:

-       نمی دونستم با بچه ها هم دوست می شی؟!

آرش پوزخندی زد و گفت:

-       اگه فهم و شعورش رو داشته باشه چرا که نه، دور و برم که تا به حال چنین آدمی ندیدم.

منتظر پاسخ هیلدا نشدیم و دوباره راه افتادیم طرف در که مهکامه خودش را به ما رساند و به من یادآوری کرد تا ساعت 12 خانه ی آن ها باشم و آرش به او قول داد و ما به سمت مسیر نا معلومی حرکت کردیم.

در راه آرش اصلا حواسش به رانندگی نبود و همش با چشمانش مرا می پایید که کلافه شدم و تا بیایم چیزی بگویم خودش پرسید:

-       تو دوست پسری،نامزدی،خواستگاری،چیزی نداری؟

-       اگه داشتم مسلماً الان اینجا نبودم.

-       وای خیالم راحت شد... .

-       اون شب چی توی من دیدی که از من خوشت اومد؟

-       کی گفته من از توخوشم اومده؟

-       پس چرا امروز اومدی که منو ببینی؟

-    شوخی کردم من نه تنها از توخوشم اومده بلکه وقتی ازماشین پیاده شدی فکر کردم خیلی دوستت دارم شایدم عاشق چشمای خاکستریت شدم.

-       دختر عموت رو چیکار کردی؟

-       تو از کجا می دونی؟... این چه سوالی بود حتما مهکام برات گفت.

-       آره مهکامه گفته،تو نمی دونستی بابات قراره شما رو نامزدکنه؟

-    نه نمی دونستم،یعنی می دونستم بابام همچین قصدی داره اما هرگز جدی در موردش صحبت نکرده بودیم و من فکرنمی کردم هرگز اون کار غیر منتظره رو بکنه،بیچاره ایلگار!

-       نرفتی ازش عذرخواهی نکردی؟

-       عذرخواهی من به دردش نمی خوره.

-       چرا؟!

-    با اینکه فکر می کنم با شنیدن این حرف از من ناراحت می شی ولی حقیقت اینه که من توی 1 سالی که امریکا پیش عموم بودم رابطه ی نزدیکی با ایلگار داشتم و متاسفانه بعدش فهمیدم منو دوست داره.

-       من دوست دارم همیشه حقیقت رو بشنوه و اصلا هم حسود نیستم و ناراحت نشدم.

-       گیوا... یه قولی به من می دی؟

-       تا ببینم چی هست.

-       من به خاطر دیشب با خانواده ام درگیر شدم تا دوباره اوضاع رو به راه بشه تو منتظر من می مونی؟

-       که بعدش چی بشه؟

-       خب بعدش عروسی کنیم.

-       اما من به این منظور با تو نیومدم بیرون.

-       یعنی تو حاضر نیستی با من عروسی کنی؟

-       در موردش فکر نکردم یعنی اینکه باید فکرکنم.

-       چقدر؟

-       نمی دونم حالا من و برسون خونه مون هر وقت تصمیم گرفتم باهات تماس می گیرم.

آرش ماشین را روشن می کند و چون هنوز وقت داشتیم ابتدا به دنبال مهکامه رفتیم که با هم به خانه ما برویم که آرش رو به مهکامه  پرسید:

-       مهکام،دوست به این خوشگلیت و چرا زودتر معرفی نکردی؟

-       تو که نگفته بودی مشتری هستی؟

-       حالا که گفتم اگه بازم داری من پایه ام.

انقدر جدی حرف می زدند که من داشت باورم می شد وقتی چهره متعجب مرا دیدم دو تایی زدند زیر خنده و آرش رو به مهکامه گفت:

-       من حرفم رو پس می گیرم وگرنه این گیوا خانم به ما جواب منفی می ده.

و مهکامه به او گفت که هوایش را دارد.وقتی به در خانه رسیدیم آرش خنده ای کرد و گفت:

-       خونتون رو هم یاد گرفتیم تا خواستگاری آبروریزی نشه.

نمی دانم چرا اما حسی عجیب به من می گفت که آرش فقط برایم یک آشنا خواهد ماند اصلا نمی دانستم این حس مبهم از کجای درونم سرچشمه می گیرد آیا حس بدبینیم بود یا حس اطمینانم اما هر چه بود من از آن می ترسیدم!

وقتی وارد خانه شدیم مهکامه رو به من گفت:

-    نباید اونجا منو مهکامه جون صدا می زدی همه به من می گن مهکام این هیلدا هم که کَنه،هی از من می پرسید تازه با تو دوست شدم و من هی می گفت نه و هی دوباره همون سوال و منم همون جواب،مُردم از بس دروغ گفتم تا در مورد تو  اطلاعات دستشون ندم.

-       خب چرا اگه می دونستند چی می شد؟

-       هیچی آتو دستشون می رفت.

-       من واقعا نمی دونم جواب آرش رو چی بدم.

-       جواب چی شو؟

-       خواستگاری دیگه،مگه تو نشنیدی؟

-       مگه آرش به تو پیشنهاد ازدواج داد؟!

-       چشمات از حدقه نزنه بیرون؟

-       دختر تو چه شانسی داری.

-       منظورت اینه که اون چه طوری از این قیافه ی زشت من خوشش اومده؟

-       من کی اینوگفتم تو قیافه دل ربایی داری اما تو که ندیدی ایلگار چقدر خوشگل و... .

-       خوشگل و چی؟

-       بی خیال در موردش حرفی نشد؟

-       در مورد ایلگار صحبت کردیم اما نگفت چرا از اون خوشش نمی یاد.

-       شاید به خاطر اینکه دختر خیلی راحتیه و توی خارج زندگی می کنه.

-       نمی دونم اما من باید خیلی در مورد این قضیه فکر کنم.

در همین موقع صدای درآمد که یعنی مامان اینا به خانه برگشتند و من و مهکامه دویدیم توی اتاق و در را قفل کردیم و همین جور که لباس هایمان را عوض می کردیم مهکامه به مادرم که پشت در بود توضیح داد که من حالم خوب است و خواب هستم و خودش الان لباس می پوشد و پایین می رود،تا مادر  رفت این ها را برای خاله مرسده تعریف کند من لباس خوابم را می پوشم و به دستشویی می روم تا صورتم را بشویم که مهکامه از پشت در به من گفت که تا او با مادرم خداحافظی کند من در رختخوابم باشم و من هم با سرعت صورتم را خشک می کنم و از دستشویی خارج شدم و به رختخواب پناه بردم که مادرم هم که صورت سرد مرا لمس کرد خوشحال شد و به اتاق خودشان رفت.

صبح که از خواب بیدار شدم حالم از دیروز بهتر شده بود و دیگر استخوان هایم درد نمی کرد،از رختخواب بیرون آمدم و پیش مادر رفتم که دیدم با حوصله آشپزی می کند و من نمی دانستم راز در چیست که پدر و مادر اختلافشان را کنار گذاشته اند و با هم به جشن و مهمانی می روند من اصلا آخرین باری که دست پخت مادر را خوردم به یاد نمی آوردم،مادر برگشت و با دیدم من گفت:

-       بیدار شدی گیوا جان؟

-       آره مامان ساعت 10 شده چرا زودتر بیدارم نکردی؟

-       چیکار داشتی مگه مادر،گفتم بخوابی حالت بهتر بشه.

-       الان حالم خوبه می خواستم برم کلاس کنکور ثبت نام کنم.

-       راستی یه خبر خوب برات دارم.

-       چی؟!

-    اون همسایمون زهرا خانم یادته یه دختر داشت هم بازیه تو بود؟همون موقع که توی خونه ی قبلیمون دوتا کوچه پایین تر بودیم و اونا مستأجر خاله نوشینت اینا بودن؟

-       حورا رو می گی؟

-    آره چقدرم خوب اسمش یادت مونده،اگه یادت باشه محله ی قبلی که بودیم همسایه بغلیمون بودند حالا هم دوتا کوچه پایین تر خونه گرفتن.

-       اِ،مگه از کرج اومدن؟

-    آره بیچاره کارخونه یی که شوهرش اونجا کار می کرد ورشکست شده و طفلکی ها دوباره اومدن اینجا تا حداقل شوهرش با ماشین مسافر کشی کنه.

-       دامادشونم آوردن؟

-       این حرف رو دیگه نزن اینجا کسی نمی دونه حورا شوهرکرده.

-       یعنی چی؟مگه می شه؟!

-    چه می دونم تا من اومدم از مادرش بپرسم که دخترش بچه ای چیزی داره یا نه محکم زد به صورتش و گفت وای خدا مرگم بده جایی نگی آ!

-       واقعا که به زور شوهرش دادن حالا هم می گن جایی نگو؟!

-       تو هم اگه حورا رو دیدی چیزی نگو گمونم بعد از ظهر بیاد اینجا.

به مادر لبخند زدم و با گفتن:«چشم»،او را ترک کردم.

هنوز از ناهار خوردنمان چند دقیقه ای نشده بود که زنگ در به صدا در آمد و مادر به من گفت که حورا پشت در است و من به استقبال او رفتم.

در را که باز کردم لحظه ای بر جایم خشک شدم اصلا یادم رفت که حتی به او سلام بگویم این حورا همان حورایی نبود که من با او هم کلاس بودم حداقل 10 سال از من بزرگتر نشان می داد،موهای فرفری خرماییش از زیر روسری مشکی اش بیرون زده بود و چشمان سبزش از نگاه من درشت شده بود و یکدفعه پرسید:

-       راهم نمی دی بیام تو؟

مثل عروسک کوکی از جلوی در کنار رفتم و راه را برای او باز کردم حورا داخل شد و ابتدا با مادر سلام و احوالپرسی کرد و بعد به تعارف او به طبقه بالا رفت و روی تخت من نشست با اینکه فکر می کردم اگر او را ببینم برایم همان همبازی بچگی است اما کاملا به نظرم بیگانه می آمد آنقدر تغییرکرده بود که با تردید نامش را به ذهنم راه می دادم وقتی از سکوتم خسته شد پرسید:

-       انقدر هام کم حرف نبودی؟

-       چی بگم؟

-       از خودت از سالهای دوریمون.

-       من که همون گیوام و تغییری نکردم اما تو... .

-    بد روزگار دیگه،شوهرم که نامرد از آب در اومد با نام شوهرعلیل و فلج مدتی بیرون از خونه کار می کردم اما وقتی در و همسایه مادر اینا فهمیدن گفتیم بهتره دروغ نگیم و اینبار که اسباب کشی کردیم بگیم شوهر نداریم.

-       اما مادر تو گفت مجردی!

-       خب هرکی شوهر نداره مجرد دیگه.

-       اما تو شوهر داشتتی!

-       ای بابا تو هنوز هم پیله ای گیوا،کسی که از ما شناسنامه نمی خواد.

-       اصلا شوهرت چی شد؟

-       هیچی بابا،قاچاق رد و بدل می کرد گرفتنش.

-       گرفتتنش؟!

-       آره یعنی به عبارت ساده تر برای بار صدم گرفتنش و شد حبس ابد.

-       بازم خدای شکر کن که بچه ای نداشتی.

-       بی بچه ام نبودم یکی افتاد یکی هم انداختم.

-       تو با این سن کمت دو تا بچه سقط کردی.

-       کتابی نیا تو رو خدا گیوا،من سالهاست یه خط جمله هم نخوندم.

-       اما شرط تو برای ازدواج با... اسمش چی بود؟

-       خدا بیامرز رو می گی؟

-       هنوز که نمرده!

با خنده گفت:

-       یه روزی که می میره... آق هوشنگ.

-       آره همون،مگه براش شرط نذاشتین تو درس بخونی؟

-    دلت خوشه توی خونه ور دل مامان بابات نشستی پایدنت آب توی دلت تکون نخوره داری برای من رجز می خونی فکر کردی چی؟پوستم توی خونه اون نامرد در  اومد کلی ایل و تبار داشت که شب به شب می ریختن خونمون و من هم می شدم کلفتشون از سر شب تا نیمه های صبح باید ظرف می شستم اون وقت مادرش هر جا می شست می گفت زن پسرم بچه ست هیچ کاری بلد نیست باید براش یه زن پخته تر می گرفتم بتونه جعمش کنه،«بعد حالت چهره اش عوض شد و جوری که انگار دارد به گذشته ها بر می گردد و با خودش گفت»:آخه بگو تو با 60 سال سن و اون همه تجربه توی 29 سالی که پسرت بود براش چیکار کردی که توی اون دو سال از من انتظار داشتی.

بعد رو به من گفت:

-       بد می گم؟

-       تو خیلی عوض شدی قبلا اینجوری نبودی!

-       کوتاه بیا جون حورا،اون وقتام هم تو جز  بچه زرنگ های نیمکت اولی بودی ما بچه تنبل تخت آخری.

-       اون که مال راهنمایی بود.

-       خب حالا هم برای جونیمون من یه زن طلاق گرفته هستم و تو یه خانم مامانی.

-    اینجوری هام نیست منم توی این سالها به اندازه ی خودم مشکل داشتم از طرفی دعوای مادرم اینا که دو سه روزی میشه که صلح شده و از طرفی مشکل بودن رشته ای که انتخاب کردم اعصابم رو بهم ریخته بود.

-       تو هر بلایی سرت میاد خودت مقصری.

-       حتی مادرم اینا؟

-       تو چیکار به کار اونا داری.

در همین موقع مادرم وارد اتاق می شود و ما را برای شام صدا زد و من و حورا به سمت اتاق پذیرایی رفتیم که با مادرش بر خورد کردم،بر عکس رنجی که حورا از آن حرف می زد مادرش چاق و فربه شده بود از دیدنش خوشحال شدم و با هم کلی از دوران ابتدایی و راهنمایی من و حورا گفتیم  که پدرش و پدر من هم به جمع اضافه شدند و حنا خواهر کوچک تر حورا هم که خیلی شیطان بود جمع ما را حسابی شلوغ کرده بود که صدای زنگ درب همه را به سکوت وادار کرد که مادر با گفتن اینکه مهکامه پشت در است سکوت را خاتمه داد که مهکامه وارد حال شد و گفت که دوستانش در خانه ی آنها مهمان هستند و چون دفعه قبل من را دیده بودند مشتاق دیدار من هستند،از حرف او بسیار تعجب کردم، کدام دوست؟کی من دوستانش را دیدم؟آیا منظورش شب مهمانی بود؟ نکند آرش؟!صدای موافقت پدر بیش تر باعث تعجبم شد که مهکامه بی درنگ دست مرا کشید و خواست که حاضر شوم!

با سرعت لباس پوشیدم و از همه عذر خواهی کردم که مهکامه درنگ را جایز نمی بیند و مرا به دنبال خودش کشید،به در ماشین که رسیدیم تا سوار شوم رو به من گفت:

-       هول نشی ها گیوا اما آرش تو بیمارستانه.

از صدای مهکامه بر جا خشک شدم و پرسیدم:

-       بیمارستان؟!آرش؟!

-       متاسفانه تصادف کرده حالش اصلا خوب نیست باید بریم اونجا.

-       چطور تصادف کرد؟

-       معطل نکن دیگه توی راه برات توضیح می دم.

وقتی سوار ماشین شدم هنوز آنچه را که شنیده بودم باور نمی کردم چطور ممکن بود؟!نمی دان چرا اینقدر مظطرب بودم با اینکه دو باری بیش تر آرش را ندیده بودم اما برایش نگران بودم شاید برای اینکه دلم برای سادگیو وصداقتش می سوخت یا شاید برای زیباییش؟اما نه انگار زیادی هول شده بودم!

به بیمارستان که رسیدیم قدرت ایستادن نداشتم به شدت احساس ضعف می کردم و اگر مهکامه بازویم را نمی گرفت هر لحظه ممکن بود به زمین بخورم و این حس با دیدن چشمان گریان زنی که بسیار شبیه به آرش بود و کاملا مشخص بود که مادرش است بیش تر شد او با دیدن من نگاهی از سر تعجب به من انداخت و می دانستم که به این مسئله فکر می کند که آیا من می توانم از همکلاسی های آرش باشم یا نه؟که در همین زمان دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و با دیدم من با اشتیاق گفت:

-       سلام خانم رهاوردی حالتون چطوره،از دایی جان چه خبر؟

با دیدن  دوست دایی ام که جراح مغز بود و از دوستان دانشگاه دایی بود کاملا یکه خورده بودم و نمی دانستم چه باید بگویم که خودش دنباله حرفش را گرفت و پرسید:

-       اینجا مریض دارید؟

-    بله یکی از همکلاسی های دوستم  صمیمیم مهکامه تصادف کرده و گویا به سرش ضربه وارد شده اومدیم حالش رو بپرسیم.

-       آرش سلطانی،درسته؟

مهکامه حرف او را تصدیق کرد که مادر آرش جلو آمد و رو به دکتر پرسید:

-       بلاخره چی شد؟

دکترکوشا عینکش را روی بینی اش کمی جابه جا کرد و رو به مادر آرش گفت:

- به آقای سلطانی هم گفتم ضربه سختی به جمجه وارد شده و باید چند عمل روی سر بیمار انجام بشه شما فقط دعا کنید طاقت بیاره چند بار بیهوشی چیز کمی نیست و پسر شما هم ظرفیت چندانی نداره.

آب دهانم خشک شده بود و عرق سردی روی تمام بدنم نشسته بود چه طور از مردن او حرف می زد؟او خیلی جوان بود؟اما آیا به راستی دل من برای جوانی اش می سوخت؟یا خودم در حسرت دیدن چشمان سالمش بودم؟ پاک گیج شده بودم و دوست داشتم یکی مرا از این خواب بیدار کند که دکتر کوشا رو به من گفت:

-       شما بیاید توی اتاق من باهاتون کار دارم؟

سلانه سلانه به همراه دکتر پله ها را طی کردم تا به اتاقش رسیدیم و من مبل را تکیه گاهی برای حال زارم یافتم که دکتر کوشا رو به من پرسید:

-       خبر دارید دایی تون توی لندن زن گرفته؟

-       چی؟!دایی کاوه اونجا زن گرفته؟!

-       پس مادرتون نمی دونه صاحب یک زن داداش 49 ساله شده.

-       زن دایی کاوه 49 سالشه؟!

-       بله یعنی دقیقاً 12 ساله از دایی جان شما بزرگتره.

-       مامان حتما سکته می کنه مثلا همین یه برادر رو داره.

-       منم برای همین گفتم که زودتر برای دیدن عروس آماده ش کنید.

-       ازتون واقعا ممنونم،راستی نمی دونید دایی کی می یاد؟

-       زمان دقیقش رو نه اما باید تا هفته آینده بیاد،چه طور مگه؟

-       گفتم شاید برای عمل بعدی بشه ازش کمک گرفت.

-    بلاخره چه دایی چه کس دیگه باید یه کسی این عمل رو تقبل کنه چون من برای یک دوره ی سه ماهه دارم به فرانسه می رم و نمی تونم بقیه عمل ها رو داشته باشم.

-       شما دکتره خوبی سراغ ندارید؟

-       اگه براتون انقدر مهمه پیدا می کنم.

یک لحظه احساس کردم به ماجرا شک کرده است با گفتن نه لازم نیست اتاقش را ترک می کنم و به نزد مهکامه رفتم که گفت ایلگار در کنار مادر آرش است و مرا با حس کنجکاوی ام تنها می گذارد.طاقت نمی آورم و به سمتشان می روم و با دیدن ایلگار آب دهانم را قورت می دهم،واقعا زیبایی چهره ی او ستودنی بود با داشتن چشمان عسلی و پوستی سفید و مژهایی که بدون استفاده از ریمل به بلندی ابروهای کمانش بود و دماغی کوچک که برایم قابل باور نبود که بدون عمل به این زیبایی بوده باشد و لبانی که چشم هر بینده ای را خیره می کرد،دیگر داشت برایم غیر قابل باور می شد که آرش به من علاقه دارد چون هیچ کسی نبود که دختر به این زیبایی را به من ترجیح دهد به همین دلیل تصمیم گرفتم که دیگر به دیدن آرش نروم که تا آمدم از در بیمارستان خارج شوم مادرش مرا صدا زد و گفت:

-       دختر خانم.

-       با من هستید؟

-       بله،می خواستم ببینم دکتر چی گفت؟

-       باید چند تا عمل دیگه روش انجام بشه،این دکتر هم داره می ره فرانسه و نیاز به یک دکترمعتبر هست.

-       هر چه قدر پولش بشه مسئله ای نیست فقط اینکه دکترش خوب باشه.

-    مشکل اینجاست که دکتر معروف اینجا یعنی دکتر رهاوردی در حال حاضر لندن هستن و دکتر کوشا هم قراره به لندن برن و اون جوری که پرستار می گفت باید تا برگشته جرح های دیگه از کنفرانس پزشکی آلمان صبر کنیم.

-       اما دکتر کوشا می گفت یک روزم یک روزه.

-       درسته،اما سپردن این عمل سخت به یک سری دکتر تازه کار هم عاقلانه نیست.

-       حالا باید چیکار کنیم؟

-       من امشب با دایی تماس می گیرم تا ببینم چیکار می تونه بکنه.

-       دایی شما؟!

-       منظورم دکتر رهاوردیه،فعلا با اجازه.

از آن ها خداحافظی کردم و به سمت مهکامه رفتم که تا بیاید چیزی بگوید او مرا به همراه خودم به سمت ماشین کشید و در راه از سکوتم خسته شد و پرسید:

-       نگفتی این دکتره چی گفت؟

-       حال آرش تعریفی نداره و جراح های معتبر اینجا رفتن کنفرانس پزشکی آلمان و اگه دایی نتونه بیاد... .

-       دایی؟!

-       آره دایی من،الان لندنه و اگر هم بیاد... .

-       چرا دست و پا شکسته حرف می زنی؟اگه بیاد چی می شه؟

-       دکتر کوشا می گفت با یه زن 49 ساله ازدواج کرده.

-       مگه داییت پیره؟

-       37 ساله شه.

ناگهان مهکامه ترمز کرد و با تعجب رو به من کرد و گفت:

-       مگه دایی تو می خواد سالمندان باز کنه که رفته برای خودش مادر گرفته؟

-       چه می دونم من که خبرش رو ندارم.

-       حالا چیکار می کنی؟

-       باید براش زنگ بزنم آرش به کمکش احتیاج داره.

-       خب رفتی خونه این کار رو بکن.

-       باشه اما میگم دوست تویه و دایی با تو طرفه چون من دیگه بیمارستان نمیام.

-       نمی یای؟! آخه چرا؟

-       من احساس می کنم آرش منو بازی داده.

-       کی تو رو بازی داده؟تو که رفتی اون بیچاره بیهوش بود.

-    خودتو به اون راه نزن تو ایلگار رو دیدی و منم امروز دیدم اون فوق العاده زیباست من که دخترم از قیافه ش خوشم اومد اون وقت آرش از اون خوشش نمی یاد و بعد اون شب عاشق قیافه ی وحشتناک من شده؟

-       یعنی چی؟!خب هرکس یه نظری داره.

-       اما من مطمئنم که آرش منو دست انداخته.

-    تو واقعا بی انصافی اون اگه قصد دست انداختن تو رو داشت جلوی بچه های دانشگاه وسط جشن هیلدا دستت رو نمی گرفت سوار ماشینش نمی کردد که تا به حال هیچ کدوم از دخترهای دانشکده سوارش نشدن،تازه مگه تو خوشگل نیستی؟خیلی هم نازی... .

بی توجه به صحبت های مهکامه سرم را روی شیشه ی ماشین گذاشتم و چشمانم را بستم تا کمی افکارم را جمع و جور کنم.

وقتی رسیدیم از مهکامه تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم که با تعجب متوجه شدم که مامان اینا منتظر آمدن من نشدند و منم بی خیال به سمت تختم رفتم.

با صدای غرولند مامان که می گفت چرا با لباس رفتی توی تخت نیم خیز شدم پرسیدم:

      -  ساعت چنده؟

-       11،چه طور مگه؟

-       ای وای می خواستم به دایی زنگ بزنم.

-       دایی؟!چیکارش داری؟

-       یکی از دوستای مهکامه تصادف کرده می خواستم بپرسم توی ایران دکتر آشنا سراغ داره.

-       خوب کاری می کنی،در ضمن بهش بگو برای مریم خانم خواستگار اومده کمی بجنبه.

-       مریم خانم دیگه کیه؟

-       همسایه خاله ت اینا دیگه همون که برای دایی در نظر گرفتیم.

-       اما دایی که نظر نداده!

-       خیلی دلش بخواد دختره از هر انگشتش هزار هنر می باره.

در دل به سادگی مادر می خندیدم که چپ چپ نگاهم کرد و من هم با رفتنش به سمت تلفن رفتم و شماره ی دایی را گرفتم که بعد از یک بوق گفت:

-       Good night, Please

-       سلام دایی جون.

-       تویی گیوا؟

-       آره،تبریک می گم.

-       چی رو؟

-       زن گرفتنتون رو.

-       مادرت فهمیده؟!

-       نه هنوز،من از دکتر کوشا شنیدم.

-       اونو کجا دیدی؟

-    خوب شد پرسیدید،همکلاسی یکی از دوستام تصادف بدی کرده و جراح های معتبر رفتن کنفرانس پزشکی و دکتر کوشا هم داره می یاد لندن زنگ زدم شما کمکم کنید.

-       من تا دو روز دیگه می یام.

-       اما دکتر کوشا می گفت یک روزم یک روزه.

-       من با چند تا از دوستام صحبت می کنم و بعد به بهرام خبر می دم.

-       اسم دکتر کوشا بهرامه؟

-       آره،چی بود؟

-       هیچی ممنونم دایی کاوه.

-       راستی گیوا،باید یه کاری برام بکنی.

-       چی؟

-       خبر ازدواجم رو به مادرت بدی.

-       با سن؟

-       سن؟!منظورت چیه؟

-       یعنی بگم زندایی 49 سالشه.

-       نه! اینو دیگه برای چی بهرام به تو گفته؟این مسئله بین من و تو می مونه.

-       باشه چشم.

و دایی کاوه طبق عادت قدیمیش بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد و مرا با این سوال که مادر بلاخره با دیدن زندایی همه چیز را می فهمد تنها گذاشت.

آن روز با اجازه مادر به چند آموزشگاه سر زدم و اسمم را در کلاس های مختلف کنکور نوشتم و در راه تصمیم گرفتم که به حورا سر بزنم که وقتی جلوی در خانه شان رسیدم متوجه پسری شدم که مدام زنگ می زد و با اینکه نتیجه ای نمی گرفت خسته نمی شد و همین طور زنگ می زد،جلوتر که رفتم متوجه ی قد بلندش شدم دو سر وگردن از من بلندتر بود موهای صاف و مشکیش روی پیشانیه سفیدش ریخته بود و آشفتگی خاطرش او را زیبا جلوه داده بود در کل می شد گفت پسر با نمکی است،حس کنجکاوی ام به کار می افتد و تصمیم گرفتم از او بپرسم چه کسی است تا شاید بتوانم به او کمک کنم به همین منظور به سمتش رفتم اما او باز به سمت زنگ بر گشت و حواسش به من نبود که از او پرسیدم:

-       شما؟!

کمی دست پاچه شد و با مِن و مِن گفت:

-       شما.. از اهالی..این خونه هستید؟

-       نه اما می شناسمشون کارتون رو بگید،من بهشون می گم.

-       نه نمی شم خودم باید بگم.

-       اگه دیدمشون بگم کی اومده بود؟

بی آنکه پاسخ مرا بدهد به سمت خیابان رفت و مرا در یک دنیا حیرت تنها گذاشت.به سمت کوچه یمان بر می گشتم که دیدم همان پسر به دنبالم می آید،بر می گشتم تا چیزی به او بگویم که خودش پیش دستی کرد و گفت:

-    ببخشید مزاحمتون شدم اما من مجبورم که به شما اطمینان کنم چون راه درازی رو اومدم و باید خیلی زود برم،می شه همراه من بیاید؟

-       اما شما خودتون رو معرفی نکردید و من نمی تونم با شما بیام.

-       صحبتش مفصله ما می تونیم به پارکی در همین نزدیکی بریم تا من مسئله ی مهمی رو به شما بگم.

نم


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: آخرین برگ ناامیدی ,



برگ دوم
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2518
نویسنده : TAKPAR

  5 سالم بود که هنوز در خانه مادر بزرگ زندگی می کردیم،پدر بزرگم امیر ارسلان شارمی یکی از نظامیان درجه داره زمان شاه بود که بعد از برگشتن رژیم از ایران فرار کرد و به مادر بزرگم گفت که بعد از مدتی باز می گردد اما آن پرواز هرگز به امریکا نرسید و مادر بزرگم که دل خوشی از او نداشت برای همیشه از دست این شوهر به قول خودش صهیونیست راحت شد.

بعد از مرگ پدر بزرگم ما همه در خانه ی او نزد مادر بزرگ زندگی می کردیم ما در قسمت پشتی خانه بودیم و عمه ماهرخ در اتاق کناری مادر بزرگ و عمو مهرشادم در کنار ما به همراه زنش که همه می گفتند نازا است زندگی می کردیم در آن زمان ما همه با هم صمیمی بودیم و رابطه ی خوبی داشتیم و من همیشه از حمایت سهیل برخوردار بودم آن هم زمانی که آرین و آریا پسرهای خاله نوشین و شاهرخ برادر زن عمو شهلا به جمع ما اضافه می شد و همهگی دوست داشتند بازی پسرانه کنند و من را از جمعشان بیرون بیندازند اما سهیل از من حمایت می کرد و همیشه به آن ها می گفت که گیوا زن من است و کسی حق ندارد که او را اذیت کند و بعد رو به من می گفت:«مگه نه گیوا؟»

و شاهرخ از ته حیاط داد می زد «گولش رو نخور» و من فرار می کردم... .

زن عمو شهلا از همه بیش تر مرا دوست داشت و گاهی از مادر خواهش می کرد و شبها مرا وسط خودش و عمو مهرشاد که من خیلی دوستش داشتم می خواباند و دوتایی برایم قصه می گفتند و چون مامانم هیچ گاه این کار را نمی کرد همیشه این کار برایم جالب بود و بهانه می گرفتم که پیش او بروم و او هم همیشه برایم فسنجان درست می کرد که من خیلی دوست داشتم و وقتی به من غذا می داد می گفت:«دعا کن منم بچه ای مثل تو داشته باشم!»و بعد می زد زیر گریه و از کنار من بلند می شد.

یک سال بعد که یک شب خبر آوردند که عمو سامان شوهر عمه ماهرخ از بلای تپه پرت شده است و جان خود را از دست داده و من که معنی این کلمه را نمی دانستم رفتم تا از سهیل بپرسم که سهند که کمی جلوتر از سهیل در لبه ی حوض نشسته بود با شنیدن این حرف خودش را در حوض بزرگ و پر از آب انداخت و عمو مهرشاد با سرعت به سمتش دوید و او را نجات داد و شروع به کتک زدنش کرد و می گفت که مرد باید قوی باشد و من که سر در نمی آوردم چه شده فقط گریه می کردم که دیدم عمه ماهرخ ته حیاط بیهوش شده و مادر و زن عمو شهلا به سمتش می دوند و مادر بزرگ هم دستش را روی قلبش گذاشته بود و عمو مهرشاد هم مثل من نمی دانست به کدام طرف بدود... ؟!

عمو سامان در معدن کار می کرد و ما شش ماه به شش ماه او را می دیدم که به قول مادر بزرگ اجل مهلتش نداد و دار فانی را وداع گفت.تازه آن زمان بود که زن عمو شهلا برایم توضیح داد که مرگ چیست و هر آدمی یک زمانی پیش خدا می رود و من هم این چیز ها را برای سهیل و سهند تعریف می کردم تا زیاد غصه نخورند.

اما این پایان ماجرا نبود و اتفاق های از این بدتری هم در انتظار ما بود زیرا تازه آن زمان بود که فهمیدیم بیماری قلب مادر بزرگ جدی هست و باید عمل شود و او هم به ما می گفت که این حادثه های ناگوار به خاطر این است که ما وارث آن مرد خرابکار هستیم و به پدر می گفت که خانه را بفروشد اما خبر ناگهانی و خوشحال کننده ی که کمی از غصه های همه می کاست حامله شدن زن عمو شهلا بود که آن هم وقتی دکترش متوجه شد به او گفت که باید بچه را بیندازد ولی او قبول نکرد و هر چه که دیگران به او گفتند به خرجش نرفت.

تصویر عمو مهرشاد که 13 سالی می شود او را ندیدم به خوبی یادم هست آن هم زمانی که در کنار پدر می نشست و می گفت:

-        تو بگو چیکار کنم مهرداد؟تو بگو؟

و پدر هم مانند او تند تند سیگار می کشید و مادر سر سجاده نماز اشک می ریخت.آن روزها روزهای سختی بود روزهایی که دوست ندارم هرگز باز گردد چون مرگ عمو سامان باعث شده بود که عمه ماهرخ افسرده شود و سهند و سهیل هم با من بازی نکنند و مادر بزرگ هم مدتی می شد که در بیمارستان بود و مادر و زن عمو که همش گریه می کردند و پدر و عمو تند تند سیگار می کشیدند.

اما کاش زمان در همان روزها متوقف می شد اما هفته بعد مادر بزرگ را به خانه آوردند و او بعد از تقسیم ارث و میراث و بوسیدن تک تک ما از میانمان رفت.

این دومین باری بود که کسی را از دست می دادیم و من دیگر معنی اجلش رسیده را می دانستم و باور داشتم که دیگر مادر بزرگ را نمی بینیم چون عمو سامان هم از آن روز به بعد دیگر بر نگشته و به قول زن عمو پیش خدا رفته بود.

خانه سوت و کور تر از آن شد که من فکرش را می کردم دیگر شاهرخ به خانه ما نمی آمد و آرین و آریا وقتی می آمدند گوشه ای می نشستند و به گلهای قالی چشم می دوختند و من هم به ناچار به ته حیاط می رفتم و یواشکی مثل مامان و زن عمو گریه می کردم اما یک روز زن عمو متوجه شد که من یواشکی گریه می کنم و مرا پیش خود برد و دیگر هر وقت به ته حیاط می رفتم با صدای بلند مرا صدا می زد و نمی گذاشت مثل خودش گریه کنم.

نه ماه بعد زمانی که زن عمو شهلا یک دختر مرده به دنیا آورد از میان ما رفت و ما به ناچار هر دویشان را در قبرستان دفن کردیم.

بعد از مرگ دلخراش زن عمو شهلا،عمو به پدر گفت که می خواهد به جایی دور برود و سهم خود را هم نمی خواهد اما پدر بلافاصله خانه را فروخت و سهم عمو و عمه را داد و ما هم با پول سهم خود از غرب شهر به شمال شهر آمدیم و پدر با کمی دیگر از آن پول سهامی در شرکت خرید و جز و سهامداران شد و وضع ما کم کم خوب شد.

اما بین پدر مادر اختلاف افتاد که من دلیلش را نمی دانستم شاید دلیلش تغییر رفتارهای مادر بود و یا شایدم پدر؟!یا دست تقدیر و زمانه؟!

به هر صورت من از 13 سال پیش تا به امروز عمو را ندیده ام و آرزوی دوباره دیدنش را دارم،دوست داشتم برای او می گفتم که عمه چقدر بدبختی کشیده و وقتی با سهم خود یک تولیدی زد تا کارش گرفت یک شب تولیدیش آتش گرفت و همه چیزش به باد رفت کاش بود تا به او می گفتم بعد از مرگ زن عمو هیچ کس به در و دل هایم گوش نداده،ای کاش بود تا به او می گفتم از آن زمان تا کنون چقدر دنیا عوض شده،مامان،بابا،من و تمام آن عقاید و صمیمیتی که روزی بعد از مرگ امیر ارسلان صهونیست در آن خانه بزرگ وجود داشت، شاید روزی بیاید که دوباره عمو را ببینم تا به او بگویم با اینکه خانه هایمان بزرگتر و امکاناتمان بیش تر شده اما خوشبخت نیستیم...!؟

                                                                   ادامه دارد...


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: برگ دوم ,



برگ سوم
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2608
نویسنده : TAKPAR

با صدای خاله نوشین که داد می زد«مگه کر شدی دختر؟»از پله ها پایین رفتم و متوجه شدم که پدر امروز برای ناهار به خانه نمی آید و جمع کاملا زنانه است و همه برای ناهار منتظر من هستند.ناهار در سکوت خورده می شود و بعد من به مهکامه زنگ زدم و از او خواستم به خانه ما بیاید و دقیقا 10 دقیقه بعد مهکامه  رو به روی من در اتاقم نشسته بود و با لحن گله آمیزی گفت:

-       دیگه مطمئن شدم که تو فاقد هر گونه احساساتی!

-       حالا این اطلاعات رو از کدوم 118 گرفتی؟

-       به 118 نیازی نیست،دو روزه به آرش سر نزدی و عین خیالتم نیست اگه تو بودی اون این کار رو می کرد؟

-       می گی چیکار کنم؟

-    اون بیچاره توی کماست همه دارن براش پرپر می زنن تو می گی چیکار کنم،ور دل مادرت نشستی خوش می گذرونی؟!

-       اون دیگه برای من مهم نیست خودت که ایلگار خانم رو دیدی پشت در اتاقش چهار چشمی نشسته بود.

-       حالا که چی؟به تو چه؟تو که می گفتی من حسود نیستم.

-       هنوزم می گم اما موضوع فرق کرده.

-       چه فرقی؟

-       من مطمئن هستم که آرش منو بازی داده.

-       چرا این فکر احمقانه رو می کنی؟دیدن ایلگار تنها به تو ثابت کرده که آرش سر کارت گذاشته؟

-       آره،راستی من امروز بعد از ظهر خیلی کار دارم.

-       یعنی امروز که آرش عمل داره نمی یای بیمارستان؟

-       اونو که مجبورم بیام چون بهرام می خواد منو ببینه.

-       بهرام کیه؟

ناگهان متوجه شدم که چه اشتباهی کردم و اسم کوچک دکتر کوشا را به زبان آورده بودم و به همین سبب بی درنگ گفتم:

-       دوست داییم دیگه،دکتر کوشا.

-       دکتر کوشا!؟... مخ اونو کی زدی؟

-       اِ،مسخر نشو دیگه زود پاشو لباساتو بپوش بریم.

-       حالا کجا ؟

-    اول می ریم خونه عمه مم،من پسر عمه رو ببینم،بعد می ریم دم خونه حورا اینا من باید یه پسری رو ببینم بعد هم بریم بیمارستان دیدن دکترکوشا.

-       نه به اون مثبت بودنت نه به اینکه روزی با سه تا پسر قرار داری.

همین جور که لباس هایم را می پوشیدم گفتم:

-       کدوم سه تا پسر؟دکتر کوشا که پسر نیست،یه مرد جا افتاده ست،اون پسره هم یه دانشجویه شهرستانی از اقوام حورا ایناست،پسر عمه مم که پسر عمه مه دیگه...

-       خوبه دیگه،قصابم قصابه دیگه،خوبه بریم یه سری بهش بزنیم؟

دستش را کشید و با هم به طبقه ی پایین رفتیم وتا مادرم  جویای ماجرا شود گفتم:«یه دوری می زنی بر می گردیم». و دست مهکامه را کشیدم و با هم سوار ماشینش شدیم و به سمت خانه عمه راه افتادیم.

به در خانه عمه که رسیدیم سهند را دیدم که منتظر من بود،به مهکامه گفتم که زود بر می گردم و به سمت سهند رفتم که گفت:

-       سلام گیوا،می دونستم که می یای.

-       حالش چه طوره؟

-       تعریفی نداره گفتم شاید در رو برات باز نکنه اومدم تا اینجا تا کلیدم رو بهت بدم.

-       پس تو چی؟

-       من برای خودم می سازم،این دست تو باشه لازمت می شه.

از او تشکری کردم و به سمت در رفتم که رو به من گفت:

-       فقط ترو خدا  دیگه بهش نگو جای برادرمی که وقتی هذیان می گفت همش به خودش همینو می گفت.

باز هم از او تشکر کردم و به سمت اتاق سهیل رفتم که دیدم روی تختش دراز کشیده و دست چپش را روی پیشانی اش گذاشته بود،چند ضربه به در زدم که با تعجب به سمت من برگشت و گفت:

-       تو اینجا چیکار می کنی؟

-       اشکالی داره،اومدم خونه ی عمه م مهمونی.

-       مهمونی اومدی؟یا اومدی روی زخم من نمک بپاشی؟

-       سهیل تو پسر عمه می و من دوستت دارم.

-       لابد خواهری برادری.

-       خب مگه چی می شه؟

-       من اینجوری دوست داشتنت رو نمی خوام.

-       منم اونجوری دوست داشتن تو رو نمی خوام.

-       خب نخواه من تا ابد توی دلم دوستت دارم.

-       اما شاید من یه روزی ازدواج کنم؟

حالت چهره اش عوض شد صورتش ارغوانی شد و چشمانش پر اشک و من می دانستم که دارد این قضیه را در ذهنش تجزیه و تحلیل می کند،آه که من چقدر این چهره را دوست داشتم،به چشمانم زل زد و در حالی که صدایش می لرزید گفت:

-       اون موقع هم دوستت دارم.

-       اما این احمقانه ست!

-       تو هر جوری که دوست داری فکر کن.

-       حالا من چیکار کنم؟

-       اگه ازت یه خواهشی کنم قبول می کنی؟

-       اگه... .

-       نه،دیگه اون خواهش نه.

-       خب پس چی؟بگو قبول می کنم.

-       مامان از دسته مادرت دلگیره و ما دیگه نمی تونیم بیایم اونجا،دیدن من می یای؟

-       کی؟

-       هفته ای یه بار،هر وقت وقت داشتی.

-       کمکت می کنه؟

-       آره تو بیا.

-       باشه می یام،الانم باید برم دوستم جلوی در منتظر من است.

با یک خداحافظی کوتاه خانه عمه را ترک می کنم و سوار ماشین شدم و به سمت دیگر خیابان حرکت می کنیم.

وقتی در خانه شان می رسیم خبری از آن پسر دیروزی نبود و ما بعد از 5 دقیقه وقتی از دست غرغر های مهکامه کلافه شدم برمی گشتیم که دیدمش و به مهکامه گفتم نگه دارد،پیاده شدم و با صدای بلند گفتم:

-       هی آقا.

-       سلام،شمایید؟

خودم را به او رساندم و گفتم:

-       برای دیدن شما اومدم با اینکه هنوز نامتون رو نمی دونم.

-       من علی هستم،علی کیهان منش.

-       از آشنایی با شما خوشوقتم،حورا اینا بازم نیستم.

-       رفتن بیرون؟

-       نه رفتن مشهد مسافرت اما اگه شما شماره ی تماستون رو به من بدید به محض اومدنشون من با شما تماس می گیرم.

-       نه لازم نیست،من مزاحم شما نمی شم.

-       اما علی آقا از نظر من مشکلی نیست مگر اینکه شما نخواین شماره تون رو بدید.

با خجالت یک خودکار کهنه از جیبش در می آورد و روی یک برگ شماره ای نوشت و رو به گفت:

-       من فردا بر می گردم شهرستان،این شماره ی خوابگاهمه که تا دو روزه دیگه که بیام اینجام،خداحافظ.

و بعد آنقدر با سرعت رفت که مجالی برای خداحافظی به من نداد.سوار ماشین شدم که مهکامه گفت:

-  پسر شهرستانیتون همین بود؟

-  چش بود  مگه؟

-  هیچی جیگر بود.

-  مهکامه؟!

بی توجه به نگاه چپ چپ من به رانندگیش ادامه داد تا به بیمارستان رسیدیم و وارد طبقه ی سوم شدیم.به ساعتم نگاه کردم تازه 6  شده بود و دکتر یک ساعت دیگر در اتاق بود مهکامه دستم را کشید و مرا به سمت مادر آرش برد و همه با هم سلام و احوالپرسی کردیم که مادر آرش رو به من گفت:

-       دایی جان کی می رسن؟

در همین موقع موبایل مهکامه زنگ زد و او به من گفت که مادرم پشت خط است با یک عذر  خواهی به سمت دیگری رفتم و گفتم:

-       سلام مامان،چیزی شده؟

-       سلا مادر دایی کاوه ت داره می یاد تا ساعت 8 فرودگاه باش.

-       مامان اخم وتَخم نکنی ها؟

-       لازم نیست توضیحی بدی،خودم می دونم.

مادر این را گفت و بدون خداحافظی که عادت خانوادگیشان بود،گوشی را قطع کرد و من به سمت مهکامه و مادر آرش رفتم و گفتم:

-       دایی داره می یاد و ساعت 8 پروازش روی زمین می شینه،دیگه لازم نیست نگران باشیم آخرین عمل رو دایی انجام می ده.

مادر آرش زیر لب خدای شکری گفت و از من تشکر کرد که ایلگار از راه رسید و خیلی گرم با من سلام و احوالپرسی کرد که من هم کوتاهی نکردم و از حال و احوالش پرسیدم اما مهکامه زیاد او را تحویل نگرفت و دست مرا کشید تا با خود از آنجا ببرد که دکتر کوشا از اتاق عمل بیرون آمد و تا ما چیزی بپرسیم خودش گفت:

-       جای هیچ نگرانیی نیست اگه دکتر رهاوردی تا فردا برسه امیدواریم که حالش خوب بشه.

لبخندی زدم وگفتم:

-       دایی  تو راهه،ساعت 8 می رسه.

او هم به من لبخند زد و گفت:

-       پس با هم می ریم،البته بعد از اینکه کار من با شما تموم شد.

به سمت راهرو اتاقش حرکت کرد و دور شد که من به مهکامه گفتم بهتر است او برود چون من نمی دانستم کار دکتر با من چقدر طول بکشد و او بعد از کلی چرت و پرت گفتن،بیمارستان را ترک کرد.

به سمت اتاق دکتر حرکت کردم و چند ضربه به در زدم،که از اتاقش بیرون آمد و گفت:

-       اگه اشکالی نداره بیرون بیمارستان صحبت کنیم؟

و من که نمی دانستم موضوع از چه قرار است  قبول کردم و سوار اتومبیل گران قیمت دکتر کوشا شدیم و به سمت مسیری رفتیم که برایم آشنا نبود و دکتر هم حرفی نزد که طولی نکشید که جلوی عمارت زیبا و خارق و العاده ای ماندیم که بشکل قله ای معماری شده بود که در  وسط استخری بزرگ ساخته شده بود که شیبه جزیزه بود از دیدنش دهانم باز مانده بود چون تا به حال آنجا را نه دیده بودم نه ازکسی شنیده بود،دکتر که تعجب مرا دید پرسید:

-       قشنگه مگه نه؟مثل تو.

از شنیدن این حرف عرق سردی روی بدنم نشست و احساس سرمای عجیبی به من دست داد اما چیزی نگفتم و سعی کردم این حرف را نوعی تعارف تلقی کنم که او مرا محترمانه به سمت آنجا برد که مردی که لباس فرم سرمه ای و سفیدی به تن داشت جلو آمد و با دیدن دکتر کوشا خم شد و او را به داخل دعوت کرد.

وقتی وارد آنجا شدیم همه چیز شبیه به خواب و رویا بود گذشتن از یک پل چوبی و وارد شدن به جایی که تمام دیوارهایش از آینه بود و آبشاری که در سمت راستش بود و وقتی به زیر پایم نگاه کردم از هیجان قلبم ایستاد چون بر روی شیشه ای راه می رفتیم که زیر پایمان پر از ماهی های رنگارنگ بود و از همه جالب تر دیدن هنر پیشه های سینما بودند که مرا متوجه کرد که این یک جای معمولی نیست و فقط آدم های معروف به اینجا می آیند،آقای... که من خیلی از بازیش خوشم می آمد با خانومی که از هنر پیشه گان بود اما نه چندان معروف،به سمت دکترکوشا آمدند و آقای ...گفت:

-       به به بهرام از مجردی در اومدی؟

دکتر کوشا خنده ای کرد و گفت:

-       نه هنوز،تو کجا؟حالا بودی... جان.

او خنده ای کرد و گفت:

-    نه دیگه خیلی وقته اینجا بودیم با اجازه داریم با ... می ریم فقط کلک نگفته بودی انقدر خوش سلیقه ای،دست مارو هم بگیر.

بعد آقای... نگاهی به من انداخت که خانم ... متوجه شد و دستش را کشید و با هم رفتند که رو به دکتر کوشا گفتم:

-       اینجا مال آدم های مشهوره؟

-       آره،از دیدن بازیگر ها فهمیدی؟

-       آره من عاشق بازی آقای ... هستم.

-       از تو خوشش اومده بود اما آدم درستی نیست،می دونی گیوا شهرت خیلی نامرده.

-       من با باطنش کاری ندارم،من از بازیش خوشم می یاد.

-       از قیافه ش چه طور؟

-       خب اونم خوبه.

-       حالا نظرت در مورد من چیه؟

به چهره اش نگاه کردم و یک لحظه یاد یک بازیگر خارجی افتادم و گفتم:

- شما خیلی شبیه KEANU REEVES هستید.

-       تو از قیافه ی اون هم خوشت می یاد؟

-       چرا این سوال ها رو می پرسید؟

-       می خوام نظرت رو در مورد خودم بدونم.

-       خوب شما دکتر خوبی هستید.

-       دکتر نه،من اومدم تا خارج از بیمارستان در مورد خودمون صحبت کنیم،اسم من بهرامه فقط بهرام.

-       شما در مورد آشنایی بیش تر ما حرف می زنید؟

-       یا شایدم هم ازدواج.

-       ازدواج؟! شما16 الی 17 سال از من بزرگترید!

-       چه اشکالی داره وقتی من عاشق تو شدم.

از جایم بلند شدم و گفتم:

-       منو برسون خونه.

-       اما؟!

-       گفتم منو برسون خونه،اگه نمی خوای خودم برم؟

-       نه نه ... می رسونمت،فقط بگو پای اون پسره آرش در میونه؟

آمدم از در خارج شوم که از جایش بلند شد و مبلغ قابل ملا حظه ای را بابت 2 عدد قهوه نخورده به آنها داد و ما از آن محیط زیبا دور شدیم او مرا به خانه رساند و من حتی از او خداحافظی نکردم و با سرعت وارد خانه شدم و در را به روی خودم بستم.

چرا به او جواب منفی داده بودم؟من که عاشق آرش نشده ام!هیچ چیز بین او و من نیست،پس چرا با بهرام آن گونه حرف زدم؟من که تفاوت سنی برایم ارزشی نداشت؟چرا او را از خودم رنجاندم؟او که به خاطر من دو روز بیش تر در ایران مانده بود؟!وای خدایا کمکم کن... .

وارد خانه که شدم تلو تلو می خوردم،سرم گیج می رفت و احساس منگی می کردم و به همین علت نمی توانستم ساعت را ببینم دستم را به چیزی تکیه دادم و چند بار پلک زدم تا متوجه شدم ساعت از 8 گذشته است و من هنوز به فرودگاه نرفته ام.با چشم به دنبال تلفن گشتم و شماره ی نزدیک ترین آژانس را گرفتم و گفتم:«فرودگاه»،بیش از این تأمل را جایز ندیدم و سوار ماشین شدم اما این ترافیک اصلا به نگرانی من توجه ای نداشت؟!

ساعت 8:30 دقیقه را نشان می داد که به فرودگاه رسیدم و از دور دایی کاوه را دیدم که کمی تپل شده بود و دختری 30 الی 25 ساله با موهای بور و چشمان آبی و پوستی سفید و همچنین گونه ها و لبهای قرمز که بیش تر او را شبیه عروسک های قصه کرده بود تا یک آدم واقعی به من رسیدند،جلوتر رفتم که مادر او را اریکا نامید،زن دایی من،اما این امکان نداشت!کجای این زن 49 ساله بود؟یعنی بهرام مرا دست انداخته بود؟دایی چه طور... .؟!

صدای مادر مرا به خود آورد که گفت:

-   به زنِ دایی کاوه خوش آمد نمی گی؟

ناگهان تعادلم را از دست دادم و بی هوش شدم که... .

چشم که باز کردم بهرام را بالای سرم دیدم دستم را در دست داشت و نبضم را می گرفت از تماس او با دستم تمام بدنم در آتشی داغ می سوخت و دوست داشتم الان در اتاق خودم بودم که دیدم آرزویم به حقیقت پیوسته و من در اتاق خودم هستم و متأسفانه تنها با بهرام!چشمانم را گشودم و گفتم:

-       چی شده؟

-       هیچی،فقط منو از دلشوره کُشتی.

-       مامان اینا کجان؟

-       تو رو با من تنها گذاشتن،تا حالت بهتره بشه.

پوزخندی زدم وگفتم:

-   چه قدر خوب،ممنون از لطفشون.

-       این یعنی من برم؟

-       هر جور دوست داری.

-       تو از من متنفری؟

-       معلومه که نه،اما دیدنت آزارم می ده.

-    عیبی نداره آرش به زودی خوب می شه،امیدوارم بتونه خوشبختت کنه که چشمم آب نمی خوره،در هر صورت من برات آرزوی خوشبختی می کنم گیوا خانم.

او بدون اینکه به من مهلت حرف زدن بدهد رفت و مرا با دنیایی از ابهام تنها گذاشت.

زن دایی اریکا یک دو رگه ی انگلیسی بود که پدرش ایرانی بود و مادرش اهل انگلیس و بسیار هم زن دوست داشتنی بود که از جراح های معروف انگلیس بود و استاد دانشگاه آرین و آریا و خیلی شکایت آرین را برای خاله کرد و بر عکس بسیار از آریا تعریف کرد و البته گفت که عاشق دختری هم شده که کاملا ایرانی ست و برای درس خواندن به لندن آمده و به زودی هر دو به ایران می آید و این حرف زیاد به مزاج خاله خوش نیامد و باعث شد خاله میگرنش عود کند و تا آخر شب در اتاق من چمباتمه زد و حتی برای شام هم بیرون نیامد.

تا آخر شب این سوال برای من بود که چه طور زن عمو که از من خواسته بود او را اریکا صدا بزنم 49 سال دارد؟ اما از کسی نپرسیدم فقط تا صبح به همین فکر خوابیدم.

صبح که بیدار شدم مهکامه به من تلفن کرد و گفت که عمل ساعت 10 صبح انجام می شود از من خواست تا به بیمارستان بروم و من هم قبول کردم.به همین منظور صبحانه ام را با عجله خوردم و خودم را مرتب کردم و به سمت بیمارستان حرکت کردم و خوشبختانه در آنجا ایلگار را ندیدم و مستقیما به اتاق دکتر کوشا رفتم که می دانستم در نبود او دست دایی است که با اریکا مواجه شدم که گفت:

-       امروز خیلی خوشگل کردی خبریه؟

-       نه،چه طور مگه؟

-       هیچی می خواستم بگم اگه به خاطر دکتر کوشایه اون امروز صبح رفت.

-       دکتر کوشا؟!چرا همچین تصوری کردی؟

-       به دلیل رفتارهای دیشبت بعد از رفتنش و حالت صورت اون.

-       اگه راستشو بگم و نخوام که به دایی کاوه بگی،چه طوره؟

-       منطقیه.

-       پس باید بگم فقط ازم خواستگاری کرد و منم گفتم نه.

-       پس دلیل کنایه ش به کاوه... .

-       چی؟!

-       صبح که کاوه بهش گفت خیلی خسته ست اون هم جواب داد پس مراقب باش فامیلتون زیر دست تو نمیره.

-       نه؟!

-       تو به آرش علاقه مندی؟

-       نمی دونم.

-       نمی دونی؟! مگه می شه؟

در همین موقع دایی کاوه وارد اتاق شد و با هم سلام واحوالپرسی کردیم که از اریکا خواست که برای عمل او را همراهی کند و اریکا با چشمکی از در خارج شد که دایی از من پرسید:

-       گیوا بین تو و این پسره که من قراره عملش کنم چیزی هست؟

-       نه دایی جون،باور کنید،شما که می دونید من همه چیز رو بهتون می گم.

-       آره می دونم... اما بهرام...  .

-       اونو ولش کنید بعدا خودم براتون  توضیح می دم،راستی دایی واقعا اریکا 49 ساله شه؟

-    خب آره اونجا با اینجا خیلی فرق می کنه کلی کرم و کوفت و زهرمار به خودشون می مالن پوستشون رو می کشن و ازا ین کارا دیگه... .

-       شما که عمل نکردید؟

دایی چشمکی زد و گفت:

-       من که همیشه خوشگل بودم.

و از اتاق خارج شد و منم به دنبال او به اتاق انتظار رفتم که پدر آرش و مادرش را دیدم که به خاطر من بلند شدند و با من سلام واحوالپرسی کردند که از آنها تشکر می کنم و پشت در می ایستم و به این انتظار کشنده دل می دهم.

عمل بدبختانه 3 ساعت طول می کشد و این انتظار کم کم جایش را به دلهره و اضطراب می دهد که از جایم بلند می شوم تا وارد اتاق شوم که دایی به همراه اریکا از اتاق عمل خارج می شود و اریکا رو به من و مادر و پدر آرش که نگران نشسته بودیم کرد و گفت:

-    متأسفانه وسط عمل خونریزی کرده و این خیلی خطرناکه ما جلوی خونریزی رو گرفتیم و امیدواریم دوباره شروع نشه وگرنه کاری از کسی ساخته نیست.

ناگهان وا رفتم و احساس کرختی به من دست داد تصویر دو باری که آرش را دیده بودم جلوی چشمانم نمایان شد و برای اولین بار عمق حادثه ای که برایش اتفاق افتاده را احساس کردم و فهمیدم که واقعا در وضعیت بدی است به همین دلیل از دایی خواستم تا اجازه بدم با تمام محدودیت های ICU آرش را ببینم و دایی هم با سوء ظنی که می دانستم نسبت به این قضیه دارد اجازه اش را گرفت و من وارد اتاق آرش شدم که برای اولین بار در زندگیم احساس ناتوانی کردم و کنارش شروع به گریه کردم او لاغر و نحیف شده بود زیر چشمانش گود رفته بود و اثری از موهای زیبا و لبخند جذابش نبود برای لحظه ای دستش را گرفتم وآهسته گفتم:«چرا چشمانت را باز نمی کنی تا ببینی شاخه های عشقت تا کجای قلبم ریشه دوانده و با دیدن چشمان بسته ات امیدی به زندگی ندارم؟» با دیدن اریکا در بالای سرم از جایم بلند شدم که او دستم را کشید و مرا به رستوران برد و در آنجا رو به روی من نشست و گفت:

-       هنوز جواب سوالت رو پیدا نکردی؟

-       کدوم سوال؟!

-       این که عاشق آرش هستی یا نه؟

-       اگه عاشقش نباشم،حداقل دوستش دارم اون برام خیلی مهمه!

-       یادن نره گیوا ما به خاطر حس انسان دوستیمون همه ی ادم ها برامون مهمه دلسوزی رو با عشق عوضی نگیر.

-       نمی دونم،خواهش می کنم تو دیگه گیجم نکن.

-       فعلا فقط براش دعا کن.

-       این کار رو می کنم.

-       راستی الان بهرام زنگ زد و من بهش گفتم که دیگه به تو فکر نکنه.

-       خوب کاری کردی.

-       اما یه چیزی گیوا تو به اون گفتی که چون ازت بزرگتره بهش جواب منفی دادی؟یعنی تو واقعا چنین نظری داری؟

-       معلومه که نه،من فقط بهانه ای دیگه ای نداشتم.

-       حالا چی؟

-       فکر کنم که دارم.

-       پس بهتره اگه بازم چیزی گفت منطقی تر باهاش برخورد کنی.

-       باشه اریکا،ممنونم که کمکم می کنی.

-       راستی تو می دونی داییت 12 سال از من کوچیکتره؟  

-       اگه بگم آره نمی پرسی از کجا؟

-    برام مهم نیست و اگه مادرت هم پرسید راستشو می گم من از همون روز اول به داییت گفتم که 49 سال دارم و اون بعد از کمی تعجب گفت که براش مهم نیست و منم که بعد از شناختش ازش خوشم اومد زنش شدم.

-    اگه بهت بگم تو رو چه جوری تصور می کردم شاخ در می یاری،یه زن چاق و فربه با موهای سفید و چادر به کمر بسته که سر دایی داد می زنه و می گه«مرد پس این چایی چی شد،مُردم از خستگی».

اریکا که از خنده چشمانش پر از اشک شده بود مرا از رستوران خارج می کند و با هم به سمت اتاق دایی می رویم که دوباره یاد آرش می افتم و هاله ای از غم صورتم را فرا می گیرد که دایی گفت:

-       فعلا که خبری نیست نگران نشید.

اریکا رو به دایی گفت:

-       خواهر زادت عاشق شده.

من که از خجالت سرخ شده بودم سرم را پایین آوردم که دایی گفت:

-       آره گیوا؟اریکا راست می گه؟

سرم را پایین آوردم که دایی دوباره گفت:

-       پس چرا صبح به من گفتی چیزی نیست،دروغ گفتی؟

اریکا گفت:

-       نه بابا مطمئن نبود،فقط همین.

دایی بحث را دنبال نمی کند و من آن دو را تنها می گذارم و به اتاق انتظار می  روم که مادرش نظر دایی را می پرسد و من هم حقیقت را می گویم و بعد به اصرار اریکا به خانه بر می گردم.

به خانه که رسیدم مهکامه را دیدم که روی مبل نشسته و منتظر من است حالش را می پرسم که می گوید تعریفی ندارد و بعد از آرش پرسید که منم حقیقت را گفتم و یک راست به سمت اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم که مهکامه گفت:

-       چیه،حس انسان دوستیت گل کرد! ناراحت به نظر می رسی.

-       آرش لاغر و ضعیف شده.

-       مادرش بمیره تازه فهمیدی؟

-       چیکار کنم؟تو چرا گرفته ای؟چیزی شده؟

-       برام یه خواستگار اومده از فامیل حمیده،مامان می گه باهاش عروسی کنم،یعنی پاپیچ شده.

-       حمید کیه؟

-       دِ کی،شوهره مامان دیگه.

-       خب بگو دوستش نداری.

-       حالا ولش کن،من امشب می خوام اینجا بمونم.

آن شب من و مهکامه تا صبح حرف زدیم و حرفی از خواب به میان نیامد و من فهمیدم که او به یکی از همکلاسی هایش علاقه دارد که نامش یوسف است و بسیار وضع مالی بدی دارند و خانه یشان در جنوب شهر است و من که نمی توانستم این موضوع را باور کنم قرار گذاشتیم تا فردا صبح به دیدن او در یک آموزشگاه برویم که تدریس ریاضی می کرد و من با شور و فارغ از خیال آرش و وضعیتی که داشت خوابیدم.

صبح که بیدار شدم مادر گفت که اریکا زنگ زده بود و از من خواست با او تماس بگیرم به همین منظور شماره ی خانه یشان را گرفتم که کسی گوشی را بر نداشت و به همین خاطر به بیمارستان زنگ زدم که دایی گوشی را بر داشت وگفت حال آرش خوب است و تا 2 ساعت دیگر باید به هوش بیاید از خوشحالی جیغی کشیدم و  از دایی تشکر کردم که او را هم به وجد آوردم و  او مرا برای شام دعوت می کند و من قول مساعد دادم.

از اتاق خارج شدم و سراغ مهکامه را گرفتم که مادر گفت صبح مادرش به او زنگ زده و رفت و منم که از گرفتن گوشیش منصرف خسته می شوم لباس می پوشم تا به بیمارستان بروم که تلفن اتاقم زنگ خورد و صدای حورا در گوشی می پیچد که گفت:

-       ای بی معرفت معلوم هست کجایی؟

-       تو رفتی دور زدی من که خونه هستم.

-       انقدر اونجا گرم بود که من هیچی حالیم نشد.

-       مهم نیست در عوض زیارت کردین و حال و هواتون عوض شد.

-       از خودت بگو چیکار می کنی؟

-       هیچی 2 روز پیش اومدم در خونه تون که... .

-       که چی؟!

-       هیچی من تا دو ساعت دیگه اونجام.

-       منتظرتم،خداحافظ.

گوشی را قطع می کنم و تند تند لباس عوض کردم وچون هوا خیلی گرم بود  به یک آژانس زنگ زدم که مادر پرسید:

-       کجا گیوا؟

-       دارم می رم خونه ی حورا اینا شاید ظهرم نیام.

-       باشه،به سلامت.

-       راستی بعد از ظهر با حورا می رم بیرون و شام هم خونه دایی کاوه م.

-       پس تا شب نمی یای.

-       نه اما سعی می کنم بعد از شام زود بیام.

مادر از من خداحافظی کرد و من با آژانس به سمت بیمارستان رفتم که با اریکا بر خورد کردم که به من گفت آرش را به بخش منتقل کرده اند و مادرش در کنارش است،در تصمیم مردد بودم که اریکا به کمکم آمد و مادر آرش را برای نوشتن بعضی از داروها به اتاقش برد و من وارد اتاق آرش شدم که مثل بچه ها خوابیده بود و رنگش به حالت عادی بر گشته بود دلم برایش ضعف رفت و سرم را به روی صورتش خم کردم که چشمانش را باز کرد و گفت:

-       اینجا بهشته؟

-       نه،کی گفته؟

-       پس تو فرشته خوشگل اینجا چیکار می کنی؟

-       دلم برات سوخت اومدم ببینمت.

-       حالا بگو ببینم فرشته ها هم شیطونی می کنن؟

-       نه نه هرگز...

-       پس تو داشتی چیکار می کردی؟

-       من کاری نمی کردم.

-       چرا یه کاری می خواستی بکنی،من چشمامو می بندم،تو کارت رو بکن.

-       دیگه پشمون شدم.

چشمانش را بست و گفت:

-       خواهش می کنم.

دوباره روی صورتش خم شدم و بوسه ای بر پیشانی اش زدم که به رویم لبخند زد و باعث شد از کارم پشیمان نشوم و گفت:

-       خوشحالم که اینجایی.

-       من به خاطر دل خودم اومدم.

-       اما دل منم شاد کردی.

-       خوشحالم که حالت خوب شده.

در همین موقع مادرش وارد اتاق شد و با دیدن چشمان باز شده آرش جیغی از خوشحالی کشید و صورتش را غرق بوسه کرد که من از اتاق خارج شدم و به اریکا گفتم که باید به نزد حورا بروم و قول دادم برای شام آن دو را منتظر نگذارم و از بیمارستان خارج شدم و با تاکسی به سمت خانه ی آن ها حرکت کردم.

10 دقیقه بعد جلوی در خانه ی آن ها بودم که حورا با دیدنم از در بیرون آمد و با استقبال گرم او و مادرش مواجه شدم و با حورا به سمت اتاقش رفتیم که زود و سریع پرسیدم:

    -  ببینم حورا،تو توی فامیل های شوهرت علی می شناسی؟

    -  علی؟! از کجا می دونی فامیل آق هوشنگه؟

    -   خودش گفته.

    -   تو فک و فامیل های اونو کجا دیدی؟

    -   تو بگو علی می  شناسی یا نه؟

    -      نه!

    -     پسرخاله شوهرته،4 روز پیش که من اومدم اینجا دم در تون بود.

    -     ز کی،اون دیگه چی می خواست؟

    -      پسر خیلی خوبیه،اومده بود طلا هاتو بده.

    -     کدوم طلا؟!من که طلا ملا نداشتم!

    -      اما اون گفت برات پول و طلا آورده؟!

    -     حتما غول چراغ جادو بود وگرنه من که رنگ چنین چیزهایی رو ندیدم.

    -    اما من شمارشو دارم،گفت تو اومدی بهش زنگ بزنم ببینتت.

    -    ما روگرفتی گیوا؟!

    -    نه به خدا بیا بهش زنگ بزنیم.

شماره ای را که او به من داده بود از کیفم در آوردم و گرفتم که صدایی گفت:

-       اقامتگاهه امام حسین بفرمایید؟

-       ببخشید من با علی کار دارم.

-       فامیلیشون؟

-       به یاد نمی یارم.

-       خانم ما هزار تا علی داریم،من از کجا بدونم شما کدوم علی رو می گید؟

-       اما این علی تازه اومده و شهرستانیه.

-       یه آقا علی الان اومد،گوشی... .

بعد از چند ثانیه صدایی گفت:

-       الو بفرمایید.

-       اِ،ببخشید شما علی هستید؟

-       بله اما شما رو نمی شناسم.

-       درسته من با اون علی ای که کار دارم شما نیستید،یه پسر شهرستانیه که تازه به دانشگاه اومده.

-    بله می شناسمش اما اون هنوز اینجا مقیم نشده دیروز که اومد بهش خبر دادن مادرش فوت کرده و اونم برگشت شهرستان.

-       خیلی ممنون از لطفتون،خدانگهدار.

گوشی را گذاشتم و به حورا  می گفتم که او چقدر بد اقبال است که مادرش وارد اتاق شد وگفت:

-    وای حورا حاضر شو امشب باید بریم کرج،خانم آقای کیهان منش که از همسایه های ما بودن فوت شده وهمه همسایه ها عزادارن بهتره ما هم بریم.

در ذهنم به دنبال این نام می گردم از کجا آن را شنیده بودم،ناگهان به یاد حرف علی می افتم«من علی هستم،علی کیهان منش»،ناگهان فریاد زدم و گفتم:

-       خودش حورا خودشه،علی کیهان منش همون پسره یه که من می گم.

حورا مرا به آرامش دعوت می کند و مادرش که گیج شده بود از حورا جریان را می پرسد که حورا به او می گوید اگر بعد از ناهار برویم چه اشکالی دارد؟و مادرش که از قضیه اطلاعی نداشت موافقت می کند و من دل توی دلم نبود.

به پیشنهاد من با مترو می رویم که راه زیادی نبود و من و حورا که همش حرف زدیم تا آنجا هیچی از طولانی بودن مسیر نفهمیدیم.

وقتی وارد آن خانه ی کهنه و قدیمی آن ها شدیم مادر حورا با دیدم عکس آن زن شروع به گریه کردن کرد و با گوشه چادرش مدام اشک هایش را پاک می کرد و من که تشنه دیدن علی و فهمیدن ماجرا بودم با چشم به دنبال او می گشتم که حورا سمتی را به من نشان داد و گفت:

-       خودشه؟

رد نگاه حورا را دنبال کردم و علی را دیدم که کنار پله نشسته و هاله ای از غم چهره اش را فرا گرفته،دست حورا کشیدم و با هم به سمت او رفتیم و من رو به او کردم وگفتم:

-       تسلیت می گم علی آقا.

سرش را برگرداند و با دیدن من و حورا آب دهانش را فرو داد و گفت:

-       خیلی ممنون از اومدنتون،راضی به زحمت شما و حورا خانم نبودم.

حورا قری به سر وگردن داد و گفت:

-       دلیل دروغ گفتنتون به گیوا چی بود؟

من که از حرف حورا در این شرایط ناراحت شده بودم رو به او گفتم:

-       الان وقتش نیست.

و علی که نمی دانست موضوع از چه قرار است با لحن متعجبی گفت:

-       کدوم دروغ؟! بخدا من از چیزی خبر ندارم!

دخالت کردم و گفتم:

-    ببینید علی آقا،با اینکه شما الان عزادار هستید و وقت این حرفها نیست اما حورا می گه اصلا طلایی نداشته و شوهرش هم پولی در بساط نداشته.

او که تازه متوجه ی ماجرا شده بود نفسی از آسودگی کشید و گفت:

-       نمی دونم که اون طلا ها مال شماست یا مال  همسرهای قبلیش اما پول ها مطمئنم که مال خودشه.

ناگهان او را صدا می زنند و او با عذر خواهی ما را ترک کرد که حورا گفت:

-       واقعا پسر عجیبیه،فکر می کنی راست بگه؟

-       در مورد چی؟

-       طلا و پول دیگه؟

-       حتما راست می گه،اما یه چیزی حورا من فکر می کنم از از تو خوشش می یاد.

حورا نگاهی با تعجب به من کرد و بعد زد زیر خنده که همه با تعجب به او نگاه کردند که خودش را جمع و جور کرد و گفت:

-       تو واقعا خیال بافی.

برگشتم و دیدم علی با یک پلاستیک سفید فانتزی به سمت ما می آید و آن را به سمت حورا گرفت و حورا با دیدن طلا ها اشکش در آمد و رو به علی گفت:

-       وای این ها طلا هایی که سر عقدم از اقوام و مامان اینا گرفتم،پدر سگ به من گفته بود همه رو فروخته.

و علی که طاقت گریه حورا را نداشت و عزادار مادرش بود خودش هم اشکش در آمد و ما را ترک کرد و من مشغول دلداریه حورا شدم.

غروب بود که از حورا و مادرش خواهش کردم که برگردیم و آن دو هم که دیگر از عزاداری خسته شده بودند از علی و پدرش خداحافظی می کنند و ما سوار مترو می شویم که در راه حورا به من گفت:

-       گیوا تو فکر می کنی علی چرا این کار رو کرد؟

-       نمی دونم،قبلا نمی دونستم اون همسایه ی شما بود شاید دلیلش اینه.

-       چه ربطی داره؟

-       خب هوشنگ تو رو به وسیله ی رفت وآمد به خونه ی علی اینا شناخته بود و این وصلت صورت گرفت.

-       نه اینجوری نبود،مادر هوشنگ منو توی یه مولودی خونه ی عمو دید!

-       یعنی پای علی در میون نبود؟!

-       نه،اون توی یه شبی که مهمون ما بود تازه فهمید.

-       پس دیگه بحث داره حاشیه دار می شه.

-       می دونی چرا دارم خر می شم  حرف های لیلا رو باور کنم.

-       لیلا کیه؟

-    خواهر علی اسمش لیلاست، می گفت  اونا قصد داشتن بیان خونه ی ما خواستگاری که دیر شد و من زن هوشنگ شدم.

-       منم فکر می کنم درست گفته،چون خودم شک کردم علی به تو علاقمنده.

-       اما من قبلا ازدواج کردم و اون یک پسر مجرده

-       درسته،اما عشق که این چیزها حالیش نیست.

حورا خنده تلخی کرد و من خیلی دلم به حالش سوخت که تا چشم باز کرد در 14 سالگی شوهرش دادند و او رنگ زندگی را ندیده است.

ساعت 8 بود که رسیدیم و من با خداحافظی از آن دو به سمت خانه ی دایی حرکت کردم که در راه همش به آرش فکر می کردم و روزی که قرار است مرخص شود که دیدم از مسیر دور شده ایم و از راننده خواستم که دور بزند که او از آینه نگاه مشکوکی به من انداخت و مرا در کوچه ی خانه ی آن ها پیاده کرد و من کرایه اش را تمام و کمال دادم.

اریکا با دیدم کلی غر زد که چرا دیر آمدم اما وقتی ماجرای حورا را برایش توضیح دادم خوشحال شد و به من گفت که آرش تا فردا صبح مرخص می شود و بعد هم گفت که قرار است دایی هفته ی آینده برایم جشن تولد بگیرد و دوتایی تا آمدن دایی کلی نقشه کشیدیم.

با آمدن دایی شام خوردیم وکلی هم حرف زدیم تا ساعت 12 شد من قصد رفتن کردم و قول دادم تا فردا برای کمک به اریکا بیایم و دایی مرا به خانه رساند.

                                  ***

امروز روز تولدم بود صبح که از خواب بیدار شدم مادرم تولدم را تبریک گفت و پدر هم همین طور اما گفتند که کادویم را امشب در خانه ی دایی می دهند و هر یک به دنبال کار خود رفتند که تلفن اتاقم زنگ زد و با بر داشتن گوشی مهکامه گفت:

-       معلوم هست توکجایی؟

-       من یا تو که اون روز صبح بی خداحافظی رفتی؟

-       مامان زنگ زد گفت برم خونه.

-       اما ما قرار بود بریم یوسف رو ببینیم.

-       دیگه نمی ریم چون دیشب نامزدیه من و شهروز بود.

-       شهروز؟!

-       همون خواستگاری که  از اقوام حمید بود.

-       چرا قبول کردی مهکامه؟

-       نمی دونم،شاید برای اینکه به این نتیجه رسیدم همه چیز عشق نیست.

-       شهروز چه شکلیه؟خوش اخلاق هست؟چی پوشیده بود؟

-       اوه...  چقدر سوال داری،جمعه روز عقده خودت رو آماده کن.

-       جدی؟!به این زودی؟

-       حالا که زود شده،از آرش چه خبر؟

-    خوب شد یادم انداختی،امروز مرخص می شه و در ضمن تولد من هم امروزه و همه خونه ی دایی کاوه دعوتند،تو هم بیا.

-       سعی می کنم،تا ببینم چی می شه،خداحافظ.

با قطع شدن ارتباط لباس پوشیدم تا به دیدن سهیل بروم که اریکا زنگ زد وگفت چند تا از دوستانم را برای امشب دعوت کنم و من که دوست زیادی نداشتم تنها از حورا خواستم که بیاید و بعد به سمت خانه ی عمه حرکت کردم.

طولی نکشید که با کلیدی که سهند به من داده بود در را گشودم و با دیدن جای خالی کفش کار عمه نفسی از آسودگی کشیدم که دیدم سهیل عکس های بچه گیمان و چند تا از عکس هایی که مال سیزده بدر پارسال بود را دور خودش جمع کرده و به آنها نگاه می کند که از دیدنش اشکم سرازیر شد و در دلم به خودم و احساسی که نسبت به او داشتم لعنت فرستادم که برگشت و با دیدن چشمان خیس از اشک من گفت:

-       برای بدبختی من گریه می کنی؟

-       نه،برای سرنوشتم گریه می کنم.

-       عارت می یاد بگی من عاشقتم مگه نه؟

-       نه به خدا سهیل تو پسر عمه ای و من دوستت دارم فقط نمی دونم چرا ... .

-       بسته گیوا بسته،حداقل بزار وقتی می بینمت این غصه رو فراموش کنم.

-       باشه اما بدون دیدن من هیچ فایده ای برای تو نداره.

چند ساعتی پیش او نشستم و با هم از گذشته ها و آینده ای که به ازدواج ختم نمی شد گفتیم و من برایش از حورا و زن دایی اریکا و همچنین مهکامه گفتم که دیدم ساعت 1 شد و از ترس اینکه عمه را ببینم از سهیل خداحافظی کردم و او هم در آخر پیراهنی را که ماه پیش با هم در یک فروشگاه دیده بودیم و من از ان تعریف کرده بودم را به عنوان هدیه تولدم به من داد و من با بغض به سمت خانه دایی کاوه حرکت کردم.

اریکا با دیدنم گفت که آرش مرخص شده است و اریکا او را برای جشن دعوت کرده بود،صورتش را بوسیدم و او دوباره با دادن لباسی که برایم از لندن خریده بود مرا شگفت زده کرد و من در دلم شاد بودم که آرش حتما با دیدنم کیف  می کند که اریکا از نگاهم احساسم را خواند و دوتایی زدیم زیر خنده!

تا بعد از ظهر که مامان و مهمان ها برسند من و اریکا تمام کارهای لازم را انجام دادیم و با آمدن مهمان جشن پر از هیاهو شد اما خبری از آرش نبود کم کم سر و کله ی خاله نوشین و آریا و آرین هم که تازه رسیده بودند پیدا شد و خاله مرسده و مهکامه و همچنین حورا و مادرش و چند تا از دوستان و پرسنل های بیمارستان اما خبری از آرش نشد کم کم داشت حوصله ام سر می رفت که صدای بوق منحصر به فرد اتوموبیلش که در شهر فقط چند تای از آن بود به گوش رسید و من از پنجره قد بلندش را دیدم که با یک کت و شلوار دودی به همراه یک بلوز نارنجی و همچنین کراواتی به رنگ سفید و نارنجی که همه با هم زیبایی چهره اش را دو برابر کرده بود و همچنین یک کفش مجلسی فوق العاده که تیپش را کامل می کرد،به من که رسید سری فرود آورد و سبد دسته گلش را به سمت من گرفت و گفت:


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: برگ سوم ,




برگ چهارم
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2356
نویسنده : TAKPAR

سرمای زیاد هوا باعث شد تا از کنار پنجره دور شوم وآن را ببندم،همه راست می گفتند که هوا در سیبری خیلی سرد است اما کو گوش شنوا؟!

صدای تلفن و کد ایران شادی را در دلم زنده کرد و گوشی را برداشتم که اریکا گفت:

-       سلام گیوا جان خوش می گذره؟

-       سلام اریکا،خیلی؛اما نمی شه زیاد بیرون رفت هوا خیلی سرده.

-       این پیشنهاد تو بود و آرش کاملا بی تقصیره.

-       خب آره به همین دلیل هم من نمی تونم اعتراضی کنم.

-       حالا کجاست؟

-       رفت به شرکت داییش یه سری بزنه.

-       شما کی میان ایران؟

-       معلوم نیست،ممکنه همیشه توی سیبری بمونیم.

-       آخه می دونی،حورا و علی جمعه شب یه جشن مختصر دارن و اون دلش می خواست تو هم توی جشنش باشی.

-       باشه،آرش که اومد باهاش صحبت می کنم.

با اریکا خداحافظی می کنم و دوباره به سمت پنجره رفتم؛هوا کم کم تاریک می شد و دانه های سفید برف زمین را یکپارچه سفید پوش می کرد و این برای من در روزهای اول پاییز جالب و خاطر انگیز بود.

 6  ماهی می شد که من و آرش ازدواج کرده بودیم و برای ماه عسل  به کشورهای مختلف سفر کرده بودیم و هر جا که می رفتیم آرش به اقوامش سر می زد و گاهی مرا هم می برد اما حالا 3 ماهی بود که به پیشنهاد من در سیبری بودیم و من حوصله ام از بیکاری و حرف زدن با کسانی که معنی حرفهایم را نمی فهمیدند کاملا سر رفته بود که دیدم جولی چند ضربه به در زد و من بلافاصله گفتم:

-       بیا داخل جولی.

-       روز بخیر خانم،دختر عمه ی آقا تشریف آوردن.

-       دختر عمه؟! من ایشون رو دیدم؟

-       نه اما ایشون امروز از فنلاند برای دیدن شما اومدن.

-       خب بگو بیان داخل.

جولی تعزیمی کرد و بعد از چند ثانیه دختری قد بلند با موهای بلوند کوتاه و چهره ای برنزه و با نمک و آرایش گرمی که مخصوص همان فصل بود وارد شد و گرم مرا در آغوش گرفت و گفت:

-       می دونم که منو نمی شناسی،من جنت دخترعمه ی آرشم،بهتون خوش می گذره.

-       آه... بله،خوشحالم که شما فارسی بلدید.

-       منم همین طور،چرا خونه ما نیومدید؟

-       نمی دونم،آرش از شما حرفی نزده.

-       اوه؟!

در همین موقع آرش وارد شد و با دیدن جنت اخمهایش در هم رفت و گفت:

-       تو برای چی اینجا اومدی؟

جنت که از برخورد او دلخور شده بود گفت:

-       اون ماجرا کار من نبود.

آرش عصبانی گفت:

-       بهتره خودتو به موش مردگی نزنی.

من که انتظار بی احترامی آرش را نداشتم گفتم:

-       آرش جان ایشون مهمون هستن.

آرش با عصبانیت گفت:

-       ایشون خیلی غلط کردن،تو بهتره دخالت نکنی.

من هم که واقعا از برخورد آرش شرمنده بودم به سمت اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم که بعد از چند دقیقه آرش وارد اتاق شد و کنارم دراز کشید اما من واکنشی نشان ندادم او چند بار به صورتم نگاه کرد اما من چشمانم را بستم و توجه ای نکردم که او هم خم شد و لبانم را بوسید،رویم را به آن سمت برگرداندم با اینکه دوست داشتم در آغوشش بگیرم اما او خودش مرا در بغلش گرفت که با حرص گفتم:

-       لطفا به من دست نزن.

لبخند زد و گفت:

-       منظورت اینه که برم بیمرم.

خودم را کنترل کردم و گفتم:

-       تو جلوی جنت به من بی احترامی کردی و با اونم خیلی بد حرف زدی.

آرش در جایش نشست و با کلافگی دستی به موهای لختش کشید و گفت:

-       اون با من بد کاری کرده تو که خبر نداری.

-       خب بگو چی؟

-    ببین وقتی من پیش ایلگار اینا بودم اون از علاقه ی ایلگار به من خبر داشت و می دونست پدرم اونو برای من در نظر  گرفت و به ایلگار هم گفته بود که منم دوستش دارم اما غرورم اجازه نمی ده ابرازش کنم.

-       این مسئله دروغ بود؟

-       معلومه که دروغ بود من هیچ علاقه ای به اون ندشتم.

-       حالا که چیزی نشده اون شاید قصد خوبی داشت.

-       چه طور ممکنه! اونم جنت!تو هنوز نمی شناسیش...

-       حالا بیرونش کردی؟

-       نه خودش رفت اما عموم ما رو دعوت کرده لس آنجلس.

-       می ریم؟

-       نریم دلخور می شه.

-       پس من به عروسی حورا نمی رسم...

آرش بی توجه به صحبت من کنارم دراز کشید و مرا غرق بوسه کرد.........؟!

صبح فردا که بیدار شدم آرش نبود،یعنی دوباره مرا تنها رها کرده بود؟با خستگی ای که ناشی از تغییر آب و هوا بود از تخت پایین می آیم که جولی چند ضربه به در می زند،از دست این خدمتکار کلافه شده بودم آزادیم را می گرفت و نمی گذاشت در خانه خودم احساس راحتی کنم،جولی چند ضربه ی دیگر به در زد و من گفتم که به داخل بیاید و او بعد از گذاشتن صبحانه ام بر روی تخت گفت:«خانم این یادداشت مال شماست آقا گذاشتن»تشکری کردم و او بعد از یک تعظیم از اتاق خارج شد و منم یادداشت آرش را باز کردم که نوشته بود:«خانوم خانوما صبحانتون رو که خوردید و دوش گرفتید خودتون رو آماده کنید که دوتایی بریم خرید،زود بر می گردم  دوستت دارم».

با خوشحالی دوباره از روی نامه خواندم،آخر باور نمی شد آرش قصد داشت با من به خرید برود در این دو ماهی که به ماه عسل آمده بودیم خودش تنهایی بیرون می رفت و برایم خرید می کرد و اگر من اعتراضی می کردم عصبانی می شد و حرف را به جایی دیگر می کشاند و حتی یک بار که از خانه بیرون رفتم شبش مریض شد و مرا قسم داد که دیگر این کار را نکنم چون می ترسید کسی مرا ببیند یا با خودش ببرد و من که اصلا سر در نمی آوردم به خاطر علاقه ی زیادی که به او داشتم پذیرفتم  و به این وسیله زندانی زندان او شدم.

به حمام رفتم و حسابی دوش گرفتم و وقتی از آن خارج شدم جولی گفت از ایران زنگ داشتم وقتی به شماره نگاه کردم با دیدن شماره حورا دلم گرفت و دوباره خودم شماره اش را گرفتم که مادرش گفت با علی به گردش رفتند در دلم به حال حورا غبطه خوردم که به راحتی با علی به گردش رفته بود اما خودم را دلداری دادم و با سرعت به سمت کمد لباس هایم رفتم اکثر آنها را خود آرش خریده بود و می دانستم از طرح و نقش آنها ایرادی نخواهد گرفت اما در انتخابشان دودل بودم که جولی وارد اتاق شد و برای میوه آورد که از او پرسیدم به نظرش کدام لباس بهتر است که همین طور که از اتاق خارج می شد گفت: «از آقا بپرسید خانم،ممکنه ناراحت بشن»،من که از حرف او دلخور شده بودم در گوشه تخت نشستم  که دیدم آرش با هیجان داخل اتاق شد و با دیدن حال گرفته من پرسید:

-       چی شده گیوای من؟

خودم را سرحال نشان دادم و گفتم:

-       هیچی،می گم من چی بپوشم؟

خنده  ای از سر کیف کرد و گفت:

-       تو که هرچی بپوشی خوشگلی اما بهتره زیاد رسمی تو خیابون نریم،یه جین و یه تی شرت بپوش دیگه.

وقتی آرش از اتاق بیرون رفت به سمت پنجره رفتم و آن را گشودم نمی دانم چرا یا نمی خواستم قبول کنم که چرا! اما هرچه بود در این هوای سرد بدنم از گرما می سوخت و دوست داشتم الان در اتاق خودم  بودم اما این آرزو برآورده نشد و بعد از چند دقیقه من و آرش سوار بر ماشین آخرین سیستم او در خیابان های سیبری به خرید می پرداختیم،خیلی کم از ماشین پیاده می شدیم و من کم کم داشتم باور می کردم که باید آرزوی قدم زدن در خیابان به همراه آرش را به گور ببرم.

روز موعود فرا رسید و من آراسته با پیراهن ساتن قرمزی که آرش برایم از هلند آورده بود و شینیون و آرایشی هم رنگ لباسم به منزل عموی آرش که پدر ایلگار می شد رسیدیم اما برعکس انتظار من کسی به استقبالمان نیامد و فقط خدمتکار ما را به داخل خواند.

خانه آن ها خیلی زیبا و بزرگ بود در وسطش یک حوض بزرگ بود و دور حال درخت کاج کاشته شد بود و تمام سقف را خزه های جنگلی گرفته بود نور کم حال با موج نوری که از انعکاس آب بر خانه ساکن شده بود آن را فوق العاده جلوه داده بود و می شد گفت خارق العاده است.

با آمدن ایلگار و مادرش من از دیدن خانه دست کشیدم و با آن دو سلام و احوالپرسی کردم اما زیاد مرا تحویل نگرفتند مادر ایلگار پیراهن مشکی توری بلندی به تن داشت و دست و گردنش پر از طلا و جواهرات گران قیمت بود اما ایلگار یک لباس نخی طوسی به تن داشت و چشمانش قرمز و متورم بود آرش به گرمی او را در آغوش گرفت و این بدجوری حس حسادت مرا برانگیخت چون روز عروسی آرش با مهکامه دست نداد و آن را دختری جلف خواند،چه طور ایلگار را درآغوش گرفته بود؟! ایلگار که میلی برای خارج شدن از آغوش آرش نداشت با بی میلی از او جدا شد و او را همراه خودش به طبقه بالا برد و مادر ایلگار که تعجب را از عمق نگاهم دیده بود گفت:

-       تعجب نکن اونها خیلی با هم صمیمین،هرچی باشه دختر عمو و پسر عمو هستن.

-       حق با شماست خانم.

-       من جنیفر هستم،زن عموی آرش البته عمه ی جنت هم می شم اونو می شناسی؟

-       بله دیروز به منزل ما اومده بود.

-       آرش باهاش بد حرف زد؟

-       یه کمی... .

-       آرش با اون رابطه داشته،مثل ایلگار و خیلی هم دوست داشت ایلگار نفهمه اما جنت خیلی دهن لقه.

لبخندی زدم اما خون خونم را می خورد چه طور آرش این همه به من دروغ گفته بود؟چرا این همه مدت بالا با ایلگار بود؟

جنیفر که دید من ساکتم گفت:

-       اینجا خارجه و آدم ها با هم زیادی نزدیکن باید اینو درک کنی.

-       بله،حق با شماست.

-       البته ایلگار من زیادی حساسه و ازدواج آرش و تو ضربه ی بدی براش بوده.

-       می دونید... من هنوز هم نفهمیدم چرا آرش با ایلگار خانم شما ازدواج نکرده؟

-    خب باید تا الان فهمیده باشی که آرش دوست داره عشقشو توی حصاره خودش زندانی کنه و ایلگار من دختری رها و آزاده و تحمل این زندان رو نداشت،شب تولد آرش هم اون به خاطر ایلگار بود که زیر بار این نامزدی نرفت و توی روی پدرش ایستاد.

قدرت حرف زدن نداشتم کمرم زیر بار این مصیبت خم می شد و نمی توانستم اعتراضی کنم،در همین موقع صدای ترمز ماشینی آمد و جنیفرگفت که عمو دارد می آید و از خدمتکار خواست که ایلگار را صدا بزند وقتی عمو وارد شد برعکس ایلگار و مادرش مرا درآغوش کشید و بوسید و بعد با دیدن ایلگار و آرش که از طبقه ی بالا می آمدند رگ گردنش متورم شد و من خیسی عرق را از فاصله ی نسبتا دوری روی پیشانیش می دیدم،او بی توجه به ایلگار؛آرش را در آغوش فشرد و به او تبریک گفت و بعد با خنده ای افزود:«چه زن خوشگلی داری عمو جان.»با زدن این حرف ایلگار با غم به آرش چشم دوخت که آرش به او لبخندی زد و مادر آرش با تمسخر به من چشم دوخت از خدمتکار سراغ دستشویی را گرفتم و به سمت آن رفتم و آبی به سر و صورتم زدم  و به حال بر می گشتم که صدای عمو مرا در جایم نگه داشت که می گفت:

-    دیگه دلم نمی خواد بین تو و ایلگار چیزی باشه،فهمیدی آرش؟تو ازدواج کردی و زنت یه دختر ایرانی با کمالاته،قدرش رو بدون و دیگه پاتو توی خونه من برای دیدن ایلگار نذار.

ایلگار با گلایه گفت:

-       پدر؟!

عمو با قاطعیت گفت:

-       همین که گفتم،اگه تو آرش رو می خواستی باید باهاش ازدواج می کردی.

ایلگار کمی ساکت شد و بعد گفت:

-       خب حالا ازدواج می کنم.

عمو که صدایش از خشم می لرزید گفت:

-       تو غلط می کنی،مگر از روی جنازه ی من رد بشی.

من که دیدم غیبتم طولانی شده وارد حال شدم که خدمتکار هم پشت سرم آمد و ما را برای شام صدا زد و ما به سمت میز می رفتیم.

آن شب تا آخر شب آرش و ایلگار از هم فاصله گرفتن و من در دل عمو را تحسین کردم و بعد چشمم به میز شطرنج خورد و پیشنهادش را به عمو دادم که از پیشنهادم استقبال کرد و دوتایی کلی شطرنج بازی کردیم که گاهی بردم و گاهی هم باختم و بعد آرش مرا صدا زد و گفت بهتر است برویم و من حاضر شدم.

موقع رفتن ایلگار بی توجه به حضور من و پدرش آرش را در آغوش گرفت و زیر گریه زد و مادرش هم سعی می کرد او را آرام کند که عمو سرش را نزدیک من برد و گفت:

-       نگران نباش ایلگار نمی تونه زندگی تو رو از هم بپاشه.

لبخندی به او می زنم و دست هم را به گرمی فشردیم و بعد با آرش سوار ماشین شدیم و به خانه می رویم که آرش به یک اتاق دیگر می رود و من و اشکهایم را تنها می گذارد.

                                             ***

سه روز متوالی گذشت و من خبری از آرش نداشتم،از صبح آن روز کزایی از خانه بیرون رفته بود و بازنگشته بود.مثل همیشه کنار پنجره نشسته بودم که جولی با قهوه ی هر روزی و گوشی تلفن وارد حال شد و گفت:

-       آرینا خانم،خواهر آقا پشت خط هستن.

من که انتظار نداشتم او پیشقدم این آشنایی باشد گوشی را گرفتم و با ترس گفتم:

-       الو... .

خواهرش که برعکس تصور من با 10 سال زندگی در خارج به خوبی فارسی حرف می زد گفت:

-       سلام گیوا جان،از شنیدن صدات خیلی خوشحالم چرا لاس و گاس نیومدید؟

-       باید از آرش بپرسی من که از بس به این کشور و اون کشور رفتیم پاک گیج شدم.

-       حق با تویه اما من منتظر شما هستم و باید حتما بیاین اونم تا فردا.

-       اما بهتر می بینم شب که آرش اومد باهاش تماس بگیری.

-       واه؟! یعنی تو حریف آرش نمی شی؟

-       نمی دونم باید چی بگم.

-       خب باشه خودم پیداش می کنم گیوا جان،فعلا خدانگهدار.

ارتباط که قطع شد با کلافگی به سقف چشم دوختم،هرگز تا این حد احساس تنهایی و بی کسی نمی کردم با وجود اینکه در خانیمان هیچ صمیمیتی نبود اما من برای خودم به تنهایی خوشبخت بودم اما حالا نمی دانستم چه کنم؟اگر حرف های مادر ایلگار درست باشد من باید چه می کردم؟در این صورت من بازیچه ی دست آرش شده بودم و هیچ راهی هم نداشتم اگر به دایی می گفتم شاید وضع از این بدتر می شد و اگر نمی گفتم...ای کاش آرش را بیش تر می شناختم من اگر شکست هم می خوردم از انتخابی بود که خودم کرده بودم و گرنه من موقعیت های بهتری از آرش داشتم،آیا من گول ظاهرش را خوردم؟!

آن شب هم آرش به خانه نیامد و فقط صبح زود آمد و گفت به دیدن خواهرش می رویم با اینکه کلی حرف آماده کرده بودم تا به او بگویم اما بی صدا حاضر شدم و به سمت لاس وگاس حرکت کردیم.

غروب نشده  بود که به آنجا رسیدیم و من متوجه شدم که در اینجا مردم بیش تر از سایر شهرها آزاد هستند و مخصوصا بی بند و بار و من شنیده بودم که آرش از اقامت خواهرش در لاس وگاس راضی نیست،اما از حق نگذریم واقعا شهر فوق العاده ای بود،مخصوصا آپارتمانی که آرینا در آن ساکن بود.

وارد خانه که شدم دختری را دیدم که بسیار شبیه به آرش بود تنها تفاوت آن ها چشمان آبی آرینا بود که بی شباهت به چشمان مادر آرش نبود و می شد گفت دختری زیباست،با دیدن من برعکس سردی که در خانواده ی سلطانی بود مرا در آغوش کشید و من فهمیدم که او خلق و خویش به عمو جان رفته و منم با او بسیار گرم گرفتم اما آرش به سردی سلام کرد و گفت:

-       لنده هور کجاست؟

من که این کلمه به مزاجم خوش نیامده بودم اخمی کردم اما آرینا با خونسردی گفت:

-       هنوز نیومده،خیلی عجله داری؟

آرش بی توجه به سوال با معنی آرینا روی کاناپه ولو شد وآرینا دست مرا کشید و به اتاق خوابش برد و گفت:

-       واقعا از دیدنت خوشحالم،فکر نمی کردم آرش هم خوش سلیقه باشه.

-       اما آرش خوش سلیقگیشو توی انتخاب ایلگار به نمایش گذاشت.

-       ایلگار؟! تو اونو دیدی؟

-       هم موقع تصادف آرش و هم هفته ی گذشته که منزلشون بودیم.

-       اونجا برای چی؟! چرا گذاشتی آرش تو رو به اونجا ببره؟

طاقت نیاوردم و اشکم سرازیر شد که آرینا سرم را در آغوش گرفت و گفت:

-       چی شد گیوا جان،دلتنگی می کنی؟

-       کاشکی فقط همین بود؟

-       نکنه آرش و ایلگار.؟!

-       متاسفانه آقا آرش فیلشون یاد هندوستان کرده و اون شب مهمونی بهانه بودم تا 1 ساعتی با ایلگار خانم تنها باشه.

-       برای چی ساکت موندی؟

-       حالا ساکت موندم از اون روز تا به حال خونه نیومده و با من حرف نزده اگه می زدم... .

آرینا که ناراحت شده بود به لب پنجره رفت و بعد از چند ثانیه گفت:

-       اِ... بهرام اومد،بیا بریم پایین اشکاتم پاک کن.

آرینا به سمت در خروجی دوید اما من در جایم میخکوب شده بودم یاد دکتر کوشا افتاده بودم و احساس ضعف می کردم که دیدم صدای آشنایی با آرش سلام و احوالپرسی می کند اما به خودم نهیب زدم«چطور ممکنه بین این همه آدم نامزد آرینا همان دکتر کوشایی باشد که من می شناسم!»با این تصور در آینه به خیالاتم لبخند می زنم و از در خارج می شوم اما با دیدن او در جایم خشک می شوم،عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود و تمام بدنم در آتشی داغ می سوخت اگر آرش صدایم نزده بود حتما آرینا همه چیز را می فهمید که دیدم دکتر کوشا که همان بهرام بود به گرمی با من دست داد که این هیچ به مزاج آرش خوش نیامد اما به روی خود نیاورد،بهرام ابتدا از حال و روز آرش و بعد سراغی از دایی کاوه گرفت اما من حس می کردم که حال و روزی بهتر از من ندارد!!!

موقع رفتن آرینا به من گفت که با من تماس می گیرد،آرش هم موقع رفتن فقط به بهرام فحش می داد و من که دیگر داشتم از دست او کلافه می شدم آن شب را در هتل به زحمت با او گذراندم.

صبح فردا به سیبری برگشتیم و من که خسته بودم در اتاق مأوا می گیرم که جولی وارد اتاق شد و گفت:

-       خانم،آقا  با شما کار داره.

از تخت پایین می آیم و با دیدن ایلگار بر جایم خشک می شوم که می بینم آرش دست او را در دست گرفته و ایلگار نگاهی از سر عجز به آرش می اندازد و او رو به من گفت:

-       گیوا، امروز ایلگار اومده با تو کار خصوصی داره و به من گفته نباشم،مراقبش باش من رفتم.

ایلگار به رفتن آرش چشم دوخت و بعد که از رفتنش مطمئن شد با بی حالی روی مبل نشست و گفت:

-       انتظار دیدن من رو نداشتی مگه نه؟

با خونسردی روی مبل می نشینم و دستی روی موهای آشفته ام می کشم و گفتم:

-       کارت با من چیه؟

او که کاملا مشخص بود حال و روز خوبی ندارد مثل معتاد هایی که خیلی وقت است مواد در دست رسشان نباشد بدن خود را فشرد و بعد با کلافگی گفت:

-       ببین گیوا من نمی دونم چی شد که با آرش ازدواج کردی اما قبل از اینکه آرش با تو ازدواج ک... .

حرف اش را بریدم و گفتم:

-       می دونم رابطه ی نزدیکی داشتید.

زهر خنده ای کرد و گفت:

-       بهت نمی یاد انقدر احمق باشی که اسم رابطه ی جنسی رو بزاری رابطه ی نزدیک؟

خود را به بی تفاوتی زدم و گفتم:

-       گذشته ی آرش برام اهمیتی نداره.

ایلگار که به نظر خیلی خسته و کلافه می رسید گفت:

-    تو رو خدا گیوا به حرفام گوش بده،پدرم نمی زاره آرش رو ببینم،من دارم از دوریش می میرم به خدا اصلا حالم خوب نیست تا قبل از ازدواج شما من حداقل هفته ای 4 بار آرش رو می دیدم اما حالا 10 روزه که ندیدمش.

با اینکه حال و روزم بهتری از او نداشتم اما خودم را کنترل کردم وگفتم:

-       تو که انقدر بهش علاقه داشتی چرا باهاش ازدواج نکردی؟

ایلگار از جایش بلند شد و به زیر پایم زانو زد و گفت:

-    خواهش می کنم گیوا،من بدون آرش می میرم توی این مدت از بس آرامبخش خوردم تمام استخون هام درد می کنه تو رو خدا اونو به من برگردون.

صدای گریه اش فضای بزرگ حال را در هم می شکست و من که در آن لحظه نمی دانستم چه بگویم؟!خوب می دانستم که چه دیر و چه زود آرش پیش ایلگار بر می گشت اما حالا به او چه می گفتم؟ ازجایم بلند شدم و به اتاق خودمان رفتم و از جولی خواستم به ایلگار بگوید از اینجا برود و خودم در را پشت سرم قفل کردم و به عجز و لابه ی ایلگار گوش ندادم و ترجیح دادم در سکوت خودم گریه کنم.

نمی دانم ساعت چند بود که بیدار شدم اما دیگر از صدای گریه ایلگار خبری نبود و من به زحمت از تخت پایین آمدم و صدای پای آرش را می شنیدم که بالا می آمد،خودم را آماده کردم و وقتی وارد اتاق شد با حرص گفتم:

-    تو هم از اینکه یک هفته ای می شه که پیش ایلگار خانم نخوابیدی ناراحتی؟تو که می گفتی علاقه ای به اون نداشتی؟تو یه دروغگویی!

سرش را بین دو دست گرفت و موهای سیاهش حلقه حلقه روی پیشانیش آویزان شدند حالتی که زیبایی چهره اش را دو برابر می کرد و من که در این مدت کوتاه وابسته ی او شده بودم اصلا طاقت ناراحتی و دوریش را نداشتم منتظر  بودم که انکار کند حتی اگر حرفم حقیقت داشت اما خودش اینگونه شروع کرد و گفت:

-    روزی که عمو منو صدا زد و گفت که از رابطه های پنهونی یم با ایلگار دلخوره و دوست داره ما ازدواج کنیم از آسمون پرت شدم،شنیدن اینکه دختری به آزادی اون زنم بشه بر خودم لرزیدم و تصمیم گرفتم دیگه اونو نبینم اما نشد و من که بین فشار پدرم و عمو بودم با ایلگار صحبت کردم و از اون خواستم که برای ازدواج با من باید دارای محدودیت هایی باشه که من براش می زارم،با من باشه،تنها بیرون نره و هزار و یک دلیل دیگه،اما اون با صراحت جواب خواستگاری منو رد کرد و گفت من باید برای این ازدواج مثل اون بشم.

آرش لحظه ای سکوت کرد و بعد در حالی که از پنجره به قله ی پر برف کوه می نگریست ادامه داد:

-    روز تولدم از پیشنهاد پدر هم غافلگیر و هم دلخور شدم چون بین من و ایلگار دیگه چیزی نبود و از خونه زدم بیرون اما با دیدن تو فهمیدم راحت می تونم خواسته هامو به تو القا کنم و به همین دلیل بود که بهت علاقه مند شدم اما نمی دونم چرا هنوز ... .

در اینجا ساکت شد و چند قطره اشک از روی گونه هایش به پایین چکید طوری که اشک منم در آمد و گفتم:

-       چرا نمی گی هنوز چی؟

با بغض گفت:

-    به خدا دست خودم نیست گیوا،هنوز هم ایلگار رو دوست دارم،در صورتی که قبلا فکر می کردم هیچ علاقه ای بین منو اون نیست.

در حالی که سعی می کردم لرزش صدایم جلوگیری کنم گفتم:

-       حالا من باید چیکار کنم؟

او هم که حال و روزی بهتر از من نداشت گفت:

-       نمی دونم گیوا جان،تو دختر زیبایی هستی من خواستگارهای بهتر از منم داشتی اما من بدبختت کردم.

وقتی دید ساکت هستم و جواب خودم را نگرفته ام با مِن مِن گفت:

-       تو می تونی...ایلگار ... رو تحمل کنی...؟

سرم گیج می رفت و حال روزم خراب بود و فقط به یاد دارم که با صدای مهیبی نقش بر زمین شدم ... .

چشم که باز کردم در خانه ی خودمان بودم و جولی مثل همیشه با آن لباس صورتی و سفیدش بالای سرم ایستاده بود و سِرُمم را چک می کرد و من با چشم به دنبال آرش می گشتم اما نبود،پس دوباره پیش ایلگار رفته بود!

می خواستم از جایم بلند شوم که جولی با صدای نسبتا بلندی فریاد زد:

-       نه خانم جون بلند نشید،شما باردارید باید استراحت کنید.

در جایم نیم خیز شدم،چطور ممکن بود؟نه خدای من در این بلا تکلیفی با این بچه ی کوچک چه کنم؟

جولی را صدا زدم و گفتم که آرش کجاست که صدایش در گوشم زنگ زد که گفت:«ایلگار خانم اومدن دنبالشون،رفتن بیرون»........؟!

                                                                 ادامه دارد...

 


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: برگ چهارم ,



برگ آخر
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2333
نویسنده : TAKPAR

 

سرم را که از روی دفتر بلند کردم و حسرت را دیدم که با تعجب به من چشم دوخته است،لبخندی به رویش زدم و گفتم:

-       چیه؟چرا اینجوری نگام می کنی؟

-       هنوز هم نفهمیدم چی توی اون دفتر نوشتید مامان جون که وقتی توی بحرش می رید دیگه بیرون نمی یاید.

-       خیلی صدام زدی؟

-       تمام قسمت ها دارن شما رو پیج می کنن،معلوم هست حواستون کجاست؟

-       ای وای اون خانم که اومده بود؟

-       نگران نباشید،پرستار گفت تا یک ساعت دیگه وقت زایمانش می شه.

-       آرمان کجاست؟

-       رفت سوغاتی های خاله مهکامه  اینا رو بده.

-       پس سوغاتی من چی؟یعنی من از ماه عسل دخترم سوغاتی ندارم؟

-       سوغاتی شما رو امشب خونه می دم،البته اگه یه شام خوشمزه بهم بدی.

-       فکر نمی کنی یکم برای این کار پیر شدم؟

حسرت چینی بر پیشانی بلندش که شباهت عجیبی به آرش داشت انداخت و گفت:

-    شما بهترین دکتر زنان زایمان این بیمارستان هستید،ایران به وجود شما افتخار می کنه،پیر به آدم هایی می گن که به وجودشون احتیاجی نیست،اما خیلی از آدم ها هنوز به شما احتیاج دارن.

تا بیایم جوابی به او بدهم صدای پیج که«دکتر گیوا شارمی»را صدا می زد،می پیچد و من دفترم را در کمدم پنهان می کنم و به اتاق عمل رفتم تا به کودکی دیگر آمدنش به دنیای هولناکمان  خوش آمد بگویم.

از اتاق عمل که خارج می شدم جای جای آن را با دقت زیادی نگاه کردم تا به خاطر بسپارم و بعد  به اتاقم رفتم و شروع به نوشتن استفعا ام کردم که مدتی بود که در فکرش بودم،ناگهان صدای آشنایی در گوشم طنین انداخت که گفت:

-       بلاخره داری می نویسی؟

-       آه،سلام دکتر کوشا... شما که اطلاع داشتید؟

-       اما موافق نبودم،من به عنوان رئیس این بیمارستان بهت می گم که اشتباه می کنی ما هنوز به وجود تو احتیاج داریم.

-       فکر می کنم شما کمی برای نصیحت کردن من پیر شدید.

-       پیش دستی می کنی تا تقاضای همیشگیمو مطرح نکنم؟

-       خواهش می کنم دیگه در این زمینه چیزی نگو.

-    چرا نگم تو الان 27 ساله که از آرش جدا شدی،حسرت و هم که بزرگ کردی و شوهر دادی با تمام مشکلاتی که داشتی درس خوندی و دکتر شدی تا محتاج کسی نباشی و نیستی،اما من چی؟

-    ببین بهرام،من به آرینا علاقه ی خاصی داشتم بعد از اون تصادف وحشتناکی که کرد و از دنیا رفت نمی تونم قبول کنم جاشو بگیرم.

-       تو خودتم می دونی که آرینا هرگز زن من نبوده،من به اصرار مادرم با اون نامزد کردم که بعدشم که اون حادثه... .

-       در هر حال من استعفا دادم و دارم می رم سیبری و معلوم نیست کی بر می گردم و شایدم دیگه نیام.

-       همون خونه ای که به عنوان مهریه ت از آرش گرفتی؟اما تو که گفتی هرگز اونجا نمی ری؟

-       می فروشمش و جای دیگه ای خونه می گیرم،دلم کمی برای خاطرات گذشته ام تنگ شده.

-       خواهش می کنم گیوا من هنوز مثل 30 سال پیش عاشق توأم.

-    بسته دکتر کوشا من و شما دیگه سن و سالی ازمون گذشته من همون موقع هم که از آرش جدا شدم و آرینا از دنیا رفته بود بهت گفتم برو زن بگیر و به من فکر نکن خودت اشتباه کردی.

-       من پشیمون نیستم ولی امیدوار بودم تو پشیمون بشی.

بهرام از اتاق خارج شد و من وسایل شخصی ام و مخصوصا  دفترچه خاطراتم را که تنها یک برگ از آخریش باقی مانده بود را در کیفم جای دادم و با تک تک پرسنل های بیمارستان خداحافظی کردم و بعد از گذشت 20 سال از کارم در بیمارستان آن را وداع گفتم و سوار ماشینم شدم که دیدم  بهرام از پنجره ی اتاقش به من نگاه می کند اما اعتنایی نکردم و پشت به پا به تمام گذشته ام زدم.

به خانه که رسیدم همه چیز بهم ریخته بود تعداد زیادی از وسایلم را فروخته بودم و خیلی ها را بخشیده و حالا تنها چند دست خرت پرت در خانه بود که نیازی به آن ها نداشتم و به همین دلیل  یکراست به سراغ چمدان هایم رفتم و با دقت نگاهی به آن انداختم تا چیزی جا نینداخته باشم که دیدم تلفن همراهم که خطش هنوز همان یادگاری تولد 18 سالگیم بود که از پدر گرفته بودم زنگ می زند که برداشتم و صدای مهکامه در گوشی پیچید که با خنده گفت:

-       ای پدرسوخته انقدر بلا شدی همه رو پیچوندی داری می ری سیبری!

-       نه به خدا مهکامه جان،می خوام برم تا تنهایی استراحت کنم.

-       تنها باشی یا از تنهایی در بیایی.

-       بدجنس نباش من مثل تو نیستم که اهل ... .

-       خبه خبه،تهمت نزن که من حالا مادرشوهر دخترتم،یادت که نرفته؟

-       نه خیلی هم خوشحالم.

-       راستی باید بگم که حورا و علی هم خودشون رو از آموزش و پرورش بازنشسته کردن و دارن استراحت می کنن.

-       خب دیگه ازمون سن و سالی گذشته الان دیگه 50 سالمونه.

-       کدوم سن و سال،اولا هنوز 50 سالمون نشده ثانیا دیگه از این حرفها نزنی ها؟

-       خیلی خب بابا تو که چند سالی از منم کوچک تری مگه نه؟

-       آفرین دختر خوب،در ضمن  اگه خواستی شوهرکنی دیگه گول کسی رو نخور و بیش تر و بهتر به دلت رجوع کن.

-       بسته مهکامه جان،این دل دیگه از بس توی سینه بی کار مونده پوسیده،خیال تو یکی راحت.

مهکامه خنده ای از سر سرمستی که نشانه ی جوانی روحش بود کرد و بعد از چند سفارش بامزه ی دیگر گوشی را قطع کرد و من به حالش غبطه خوردم که با اینکه شوهر اولش مرده بود و از شوهر دومش هم جدا شده بود اما هنوز روحیه خوب خود را داشت و همه را به وجد می آورد.

هنوز تا پروازم 3 ساعتی مانده بود و هنوز از این موضوع چیزی به حسرت نگفته بودم و دوست داشتم برگ آخر دفترم را هم بنویسم تا حسرت با خواندن آن بداند که چرا نامش را حسرت گذاشتم و برای رساندن او تا به این جا چه  زجرها که نکشیده ام و چه داغ ها که ندیده ام؛از جمله تصادف پدر و مادر و مرگ هر دویشان و چند سال بعد مرگ مغزی اریکا و مشکلات روحی دایی که تنها پناه من بود و حالا سال ها در قسمت بیماران عصبی خودمان تحت درمان بود،همچنین بیماری های متعدد روحی خودم که مرا گوشه گیر کرده بود و به درس خواندنم لطمه وارد می کرد اما من همه ی این ها را تقاص انتخاب اشتباهم گذاشته بودم و حالا که یادگار عشق دردناک آرش را بزرگ کرده بودم می رفتم تا در سیبری خانه ام را بفروشم و خانه دیگری بخرم تا در شهر مورد علاقه ام باقی عمرم را استراحت کنم.

صدای ناگهانی زنگ درب مرا به یاد حسرت انداخت،در را باز کردم و او با دیدن خانه ی خالی نگاهی از سر تعجب به من انداخت و وقتی همه چیز را شنید مدت ها گریه کرد اما من به او قول دادم تا دفترم را که در تمام این سال ها خط به خط روزهایم را که در آن نوشته بودم به او بدهم کمی آرام گرفت چون بسیار کنجکاو بود در مورد پدرش و خانواده ی او و طلاق من بداند اما من همیشه سکوت کرده بودم و او عصبانی می شد اما حالا به آرزویش می رسید.

او به دنبال آرمان رفت تا با من به فرودگاه بیاید و من که می دانستم برای دقایق آخر باید کینه را کنار بگذارم شماره ی خانه ی عمه را که 2 سال از مرگش می گذشت گرفتم که صدای غزاله در گوشی پیچید که گفت:

-       بله بفرمایید.

-       سلام غزاله جون،بابا سهیل خونه ست.

-       بله شما؟

-       من؟!... می شه صداش بزنی؟

دقایقی بعد صدای سهیل در گوشی پیچید که گفت:

-       بله بفرمایید.

-       سلام سهیل جان من گیوا هستم،خوبی؟

برای چند ثانیه صدای از آن طرف خط نمی آمد و من که گیج شده بودم نمی دانستم چه کنم و مدام او را صدا می زدم که به زحمت گفت:

-       می شنوم.

-       چرا چیزی نمی گفتی؟

-       شکه شدم،تو با اون همه تنفر چه طور به من زنگ زدی؟

-       بی انصاف نشو من از تو متنفر نبودم تو به من گفته بودی دیگه به دیدنت نیام.

-       اون مربوط به 29 سال و 10 ماه و 28 روز پیشه.

-       زمان دقیقش رو هم می دونی؟

-    من حتی ساعت و ثانیه ش رو هم می دونم،تو با بی رحمی حتی بعد از طلاقت از آرش منو از دیدنت محروم کردی.

-       اما خودت اینو خواسته بودی.

-       من این همه خواسته از تو داشتم باید به همین یکی گوش می دادی؟

-       خب تو ازدواج هم کرده بودی و من نمی خواستم زندگیت خراب بشه.

-    زندگی من همین جوری هم خراب است خانم دوماه در میون یک ماه می رن خونه مادرشون و من می مونم و غزل و غزاله.

-       خب حتما توی رفتارت یه اشتباهی هست که... .

-       مهم نیست،تو چیکار می کنی؟

-       خودم رو بازنشسته کردم و می خوام برم سیدنی ادامه ی عمرم رو استراحت کنم.

-       هنوز عشق سیدنی هستی؟

-       خب آره،امیدوارم حلالم کنی،من دیروز سر قبر عمه هم رفتم.

-       اون خیلی تو رو دوست داشت،حرف دل و زبونش یکی نبود.

-       می دونم،ممنون که به صحبت هام گوش دادی.

-       خواهش می کنم دختر دایی،امیدوارم هر جا که هستی شاد باشی.

از او تشکر کردم و گوشی را قطع کردم که دیدم 1 ساعت و اندی بیش تر فرصت ندارم به همین سبب دفترم را باز کردم و با دقت به برگ بندی های آن نگاه کردم و یاد و خاطرات گذشته را زنده کردم و بعد این گونه آغاز کردم:

«این آخرین برگ از دفتر نا اُمیدی من است آن را با نام خدایی آغاز می کنم که در تمام سختی ها با من بود و اُمید را در دل نا اُمیدم دواند و به من قدرت داد تا زن موفق امروز باشم و خدا را شکر می کنم که زنی قوی هستم که بعد از 20 سال خدمت به مردم،این شهر را با همه ی خوبی و بدی هایش ترک می کنم و دفتر را می بندم با آرزویِ اینکه قصه ای  با اُمید از سر بگیرم.»

                                                      پایان


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: برگ آخر ,



حکایت
نوشته شده در 16 مهر 1389
بازدید : 2410
نویسنده : TAKPAR

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب كند. چهار اندیشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یك جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی كه آن جدول را حل نكنید نخواهید توانست قفل را باز كنید. اگر بتوانید مسئله را حل كنید می توانید در را باز كنید و بیرون بیایید». پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و كاری نمی كرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول كار بودند. آنان حتی ندیدند كه چه اتفاقی افتاد! كه نفر چهارم از اتاق بیرون رفته. وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنید. آزمون پایان یافته. من نخست وزیرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او كاری نمی كرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله ای در كار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نكته ی اساسی این بود كه آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای كه این احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟ نخستین چیزی كه هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است كه آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل كرد؟ اگر سعی كنی آن را حل كنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛ هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم كه ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است». پادشاه گفت: «آری، كلك در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه یكی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن كردید؛ در همین جا نكته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن كار می كردید نمی توانستید آن را حل كنید. این مرد، می داند كه چگونه در یك موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد». این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است! خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست: "من که هستم...!؟"


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: حکایت ,



هر وقت دلت را بتکانی عید است
نوشته شده در 25 شهريور 1389
بازدید : 2464
نویسنده : TAKPAR

عروسی‌ عید بود و عید، عروسی‌ بود با دامنی‌ از سبزه‌ و چارقدی‌ از شكوفه‌های‌ صورتی‌ سیب. دف‌ می‌زد و می‌خندید و هلهله‌ می‌كرد و می‌آمد.ما گوشه‌ای‌ از دامن‌ عید را گرفتیم‌ و پا كوبیدیم‌ و دست‌ افشاندیم‌ و نمی‌دانستیم‌ كه‌ همیشه‌ گوشه‌ دیگر را شیطان‌ گرفته‌ است.

او هم‌ دف‌ می‌زد. او هم‌ می‌خندید و هلهله‌ می‌كرد.
شیطان‌ خاطرخواه‌ شلوغی‌ است. دلباخته‌ هیاهو. در سكوت‌ و در خلوت‌ او را خواهی‌ شناخت. در شلوغی‌ اما گم‌ می‌شود. پشت‌ هیاهو خود را پنهان‌ می‌كند.
عروسی‌ عید بود، شیطان‌ می‌زد و می‌رقصید و نقل‌ و نبات‌ فراموشی‌ روی‌ سرمان‌ می‌ریخت.
و همین‌ شد كه‌ یادمان‌ رفت...
آدم‌ها كه‌ غوغا می‌كنند، فرشته‌ها ساكت‌ می‌شوند. زمین‌ كه‌ پر هیاهو شود، آسمان‌ سوت‌ و كور می‌شود. خانه‌ها كه‌ پر از ازدحام‌ باشد، قلب‌ها خالی‌ خواهد شد.
عروسی‌ عید بود. كوچه‌ها شلوغ، كوچه‌ها پر از رفت‌ و آمد. خانه‌ها شلوغ. خانه‌ها پر از بازدید.
رفتیم‌ و آمدیم. هدیه‌ دادیم‌ و عیدی‌ گرفتیم. احوال‌ پرسیدیم‌ و پیغام‌ فرستادیم.
اما هر جا كه‌ رفتیم‌ او هم‌ آمد. شیطان‌ را می‌گویم؛ و شیرینی‌ فراموشی‌ تعارفمان‌ كرد. و همین‌ شد كه‌ یادمان‌ رفت.
نوروز آمد و رفت. عید هم‌ تمام‌ شد. و ما باز فراموشش‌ كردیم‌ و باز او را از قلم‌ انداختیم. به‌ دیدنش‌ نرفتیم. نامه‌ای‌ ننوشتیم. تبریكی‌ نگفتیم. سال‌ تحویل‌ شد و به‌ او سرنزدیم، به‌ او كه‌ از همه‌ بزرگ‌تر بود. خط‌های‌ آسمان‌ اشغال‌ نبود. ما بودیم‌ كه‌ از یاد برده‌ بودیم.
هر وقت‌ كه‌ دلت‌ را بتكانی‌ عید است و هر روز كه‌ تازه‌ شوی، نوروز.
بلند شو، بال‌های‌ تازه‌ات‌ را تنت‌ كن. باید به‌ عید دیدنی‌اش‌ بروی. دلت‌ را تقدیمش‌ كن‌ تا عیدی‌ات‌ را بگیری. دیر است‌ اما دور نیست. همین‌جاست. بسم‌الله‌ بگو و در بزن‌ همین.

:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: هر وقت دلت را بتکانی عید است ,