پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بازدید : 2161
نویسنده : TAKPAR

مبــارکتـــر شــب  و  خرمــتــرین روز

 

 

بـه استـقـبـالــم آمـــد بخــت پیــروز

 

 

دهـلــزن گــو دو نوبــت زن بشــــارت

 

 

که دوشـم قــدر بـــود امــروز نــوروز

 

 

مهــست ایـــن یــا مــلـک یـا آدمیزاد

 

 

پــــری  یـــا  آفتــــاب عــالــم افــروز

 

 

نـدانـسـتـــی کـه ضـــدان در کمینند

 

 

نکــو کـــردی عــلی رغــم بــدآمــوز

 

 

مرا با دوسـت ای دشمن وصالست

 

 

تو را گـر دل نخـواهـد دیـــده بــردوز

 

 

شبـــان دانــم کـــه از درد جــدایی

 

 

نیـــاســـودم ز فریـاد جــهان ســوز

 

 

گر آن شب‌های باوحشت نمی‌بود

 

 

نمی‌دانـست حکیم قدر این روزَ


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: اشعار عاشقانه ,



انديشه‌اي را بالا ببر
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2192
نویسنده : TAKPAR

وقتي كبوتري شروع به معاشرت با كلاغها مي كند پرهايش سفيد مي ماند، ولي قلبش سياه ميشود. دوست داشتن كسي كه لايق دوست داشتن نيست اسراف محبت است

 

دل هاي بزرگ و احساس هاي بلند، عشق هاي زيبا و پرشكوه مي آفرينند.

 اما چه رنجي است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زيبايي ها را تنها ديدن و چه بدبختي آزاردهنده اي است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از كوير است.

اكنون تو با مرگ رفته اي و من اينجا تنها به اين اميد دم ميزنم كه با هر نفس گامي به تو نزديك تر ميشوم . اين زندگي من است.

 وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم.

اگر قادر نيستي خود را بالا ببري همانند سيب باش تا با افتادنت انديشه‌اي را بالا ببري.


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , سخنان ﻣﺎﻧﺪﮔﺎر , ,
:: برچسب‌ها: انديشه‌اي را بالا ببر ,



ساعت ساز
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2022
نویسنده : TAKPAR

تیک تاک تیک تاک

 

میره میاد میره میاد

صداش میاد

نگاش میاد

بهش می گن بسه دیگه

دیگه داره صداش میاد

صدای کفش پاش میاد

می گن برو

می گن میاد

 برو برو داره میاد

تیک تاک تیک تاک

صداش پیچیده تو نگاش

مست و خمار اون چشاش

خوده خودش دلش می خواد

کاشکی بیاد کاشکی بیاد

دلتنگ شده تو لحظه هاش

هر لحظه اش هزار هزار

کاش می دونست که مفهوم این لحظه ها یواش یواش میاد پیداش

این همون انیشتاین

ولی صداش در نمیاد


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: ساعت ساز ,



کفش های ورنی
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2936
نویسنده : TAKPAR

صدای دلنشینی بود . اگر می توانستم ، چند بار دیگر می رفتم بیرون و می آمد داخل تا این صدا تکرار شود . انسان ها همیشه عاشق تکرار بوده اند . گرچه سخن از تنوع طلبی ، یک ادعا بیش نیست . ما می خوریم . ما خوابیم و سکث می کنیم . تکراری لذت بخش .
انسان مجموعه ای...


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: کفش های ورنی ,



دایره البروج
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2528
نویسنده : TAKPAR

امروز معامله به نفع شماست ولی سفر کردن توصیه نمی شود...

 

وقتی در را باز کرد آمد داخل ، هول شدم . سابقه نداشت آنقدر زود بیاید خونه . سر حال به نظر می رسید و با یک اشاره عازم شدیم .

صدای وحشتناک ترمز باعث شد تمام کلاغ های جنگل یک صدا گروه کر تشکیل دهند و آواز سر دهند و جنگل را غرق در شور کنند. همیشه فکر می کردم که توی جنگل کلاغی وجود ندارد . حداقل دوست داشتم که اینطور باشد . دزدان شهریه سیاه پوش . بر خلاف بقیه من فکر می کنم که که کلاغ ها شوم تر از جغد ها هستند . آنقدر زیاد عمر می کنند که آدم بهشان حسودیش می شود . اگر از یک کلاغ خانوم ، سوال کنید چند سالش است حتما روش نمی شود جواب دهد .

بعد از تموم شدن کار گروه کر ، صدای تشویق نیامد . اما من دوست داشتم از لژ شخصیمان دست بزنم . چرا که پیرمرد بد لباس بلند شده بود و انگار نه انگار که یک لژ خانوادگی بهش زده و دو سه متر آنطرف تر پیاده اش کرده . البته ما نباید بابت این سواری پولی از پیرمرد بگیریم . آخر وضعیت سرویس دهیمان چندان مناسب نبود  و پیرمرد را تنها بر روی کاپت لژمان همراهی کردیم . تازه کیلو متر شمارمان را هم صفر نکرده بدیم.

بیچاره رامین لبخند چند لحظه ی قبل روی صورتش یخ زده بود و حالا حالا ها ، فکر آب شدن نداشت . همان طور بهت زده به پیرمرد که به طرفمان می آمد نگاه می کرد .

بالاجبار یخش را شکست و بطرف پیرمرد روانه شد .آنقدر هول شده بود که دستی را نکشید و اگر من دیر جنبیده بودم لژمان پرت می شد وسط جمعیت .

 به نظر آن دو سه متر از توی لژ  طولانی تر بنظر می رسید . هرچی این دو مرد - یکی پیر یکی جوان ، یکی شیک پوش یکی بد پوش، ولی حالا هر دو پیاده - به سمت هم می رفتند نمی رسیدند . از دور دو عاشق و معشوق  به نظر می رسیدند ، که سال هاست یکدیگر را ندیده اند . البته چون هر دو مرد بودند نمی شد گفت لیلی و مجنون . از طرفی فکر می کنم اختلاف سنی لیلی و مجنون آنقدر ها زیاد نبوده . اگر هم بوده ، من  پیرمرد را بعنوان لیلی می گیرم تا این طوری انتقامی ازش گرفته باشم . فقط کم مانده بود که لیلی آغوشش را باز کند تا رامین یا همان مجنون سرعتش را بیشتر کند ، تا شاید آن دو سه متر کزایی تمام شود .

حال بنظر می رسید لژمان از یک ارکستر سمفونیک ، به یک تئاتر فرانسوی نقل مکان کرده و از قضا هملت داشت اجرا می شود. با تنها دو بازیگر .

از داخل لژ به صورت لیلی خیره شدم . هوا ابری و نیمه روشن بود ولی چراغ های لژ مجهزمان درست توی صورت پیرمرد بود . مثل اینکه زمان از آن حالت رکود خارج شد و رامین زیر بال و پر پیرمرد را گرفت . شاید منظومه ی شمسی از کنار یک سیاه چاله گذشته باشد و حالا که از جاذبه اش رها شدیم همه چیز به حالت عادی برگشته .

دیگر صبرم تمام شد و مثل اینکه سال ها سکوت کرده باشم از ماشین پیاده شدم و و روزه ی سکوتم را شکستم و گفتم : " رامین چیزیش شده ؟ " با این حرکت انتحاری حالم بهتر شد ولی از خودم بخاطر این آرامش آن هم در این وضعیت بدم آمد .

پیرمرد بیچاره ، می گفت طوری نیست شما بروید ، ولی رامین گوشش بدهکار نبود و می گفت شما هنوز گرمید و نمی فهمید . نمی فهمید طوری ادا شد که در جنگل طنین انداخت و کم مانده بود از این توهین ناخواسته خنده ام بگیرد . پیرمرد توجهی نکرد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن که بهمان نشان دهد طوریش نشده . از این فاصله ی دقیقا سه متری ، پیرمرد شبیه یکی از بچه کلاغ های عضو گروه کر بود که دارد تازه پرواز یاد می گیرد  .

تمام لذت این نمایش با بوق گوش خراش کامیون پشت سرم از بین رفت . راننده ی کامیون هر چی زور داشت ، روی طناب بوق بالای سرش گذاشته بود و و کم مانده بود از آن آویزان شود .

رامین بدو بدو آمد و به من گفت : " بشین " . خوشحال شدم که نمایش تمام شده ولی هنوز با پیرمرد خداحافظی نکرده بودیم . رامین با یک نیش گاز و بعد ترمز ماشین را به قسمت خاکی سمت چپ هدایت کرد . کامیون دیگر بوق نزد مثل اینکه راننده اش به او آداب نزاکت را یاد نداده .

هنوز نمایش تمام نشده بود . این بار رامین وظیفه ی خطیر کشیدن دستی را بر عهده گرفت و به سمت پیر مرد که او هم تازه پارک کرده بود بغل، رفت . البته پیرمرد دستی نداشت که بکشد .  تا به خودم آمد پیرمرد پشت سرم نشسته بود و ما داشتیم از یک جاده ی خاکی و باریک به سمت پایین می رفتیم .در واقع ما نمی رفتیم بلکه این جاذبه ی زمین بود که ما را داشت  می برد . تازه شیب زمین کم شده بود که پیرمرد چیز نا مفهومی گفت و رامین نگه داشت . پیرمرد پیاده شد و رامین هم پشت سرش . هوا دیگر کاملا تاریک شده بود .رامین در ماشین را باز کرد و بهم گفت : " پیاده شو . دعوتمون کرده بریم خونش . " از رامین بعید بود که چنین در خواستی را قبول کند . پیاده شدم و رامین دز دگیر ماشین را فعال کرد . دیگه بهش نگفتم که بابا اینجا دزدگیر به چه دردت می خوره .

نه زنی نه بچه ای . یک خونه ی خالی و یک پیرمرد . چراغ نفتی پیرمرد آنقدر زور نداشت که خانه را کاملا روشن کند .  سبد گوشه ی اتاق توجهم را جلب کرد . یک جوجه کلاغ . رویش هم یک تکه پارچه به سیاهی خودش . پیرمرد که داشت بهم چایی تعارف می کرد متوجه شد . گفت : " دیروز پیداش کردم . توی طوفان بال و پرش شکسته بود . " بدبخت صدایش هم در نمی آمد و توی جایش کز کرده  بود . سرش را هم گذاشته بود رو ی اتل بالش . " این طرفا کلاغ نیست . نمی دونم از کجا اومده ؟ " با خودم گفتم : " همین چند دقیقه پیش صدای گروه کر جنگل رو برداشته بود  ".

چای رو از توی سینی که جلوم گرفته بود برداشم . سینی را گذاشت جلومان و قندان رو هم به آن اضافه کرد . معذرت خواهی کرد و از در خارج شد .به رامین گفتم : " نمی خوای بریم ؟ هوا تاریک شده ." با آمدن صدای دزدگیر ماشین رامین جوابم رو نداد .

" ماشین نیست " . " ماشین نیست ؟ " پیرمرد هم نبود . به دست چپم نگاه کردم . هنوز گوشیه رامین توی دستم بود . یادم آمد که توی ماشین رامین شماره ی همراه پیرمرد را گرفته بود و من شماره را وارد کردم . برام عجیب نبود که یه پیرمرد که خانه اش برق ندارد ، تلفن همراه داشته باشد !!

بهش زنگ زدم ولی کسی جواب نداد .رامین بدو بددو از پشت خانه آمد و گفت بهش زنگ بزن . گفتم " دارم همین کار رو می کنم."

یک دفعه گوشی زنگ خورد . نفهمیدم کی خوابم برد . مجله رو گذاشتم رو میز و به موبایل رامین که توی دست چپم بود نگاه کردم . متوجه نشده بودم کی رامین آمده . ولی کیفش رو کنارم دیدم . صد دفعه تا حالا بهش گفتم که کیفش رو روی مبل نذارد .

تا به خودم آمدم صدای زنگ گوشی قطع شد.  رامین رو صدا کردم  . " گوشیت داشت زنگ می خورد "

دوباره گوشی زنگ خورد . شماره به اسم ماشاالله سیو شده بود . هر کی بود نمی شناختمش .

دکمه ی سبز رو زدم . " علو ....علو ......"صدای گروه کر می آمد.

- بله

- من از بیمارستان رامسر تماس می گیرم . یه پیرمرد با ماشین تصادف کرده و بی هوشه .البته نگران نشید حالش خوبه ...یعنی چندان بد نیست.ما جیبش رو گشتیم ، هیچی تو جیبش نبود الا این گوشی . آخرین بار با شما تماس گرفته . نه نه . شما باهاش تماس گرفتید .ا گه شما از بستگانشون هستید هرچه زود تر بییاد اینجا یا با .....علو ... صدام رو می شنوید ...علو...

گوشی رو قطع کردم . اگه رامین می فهمید ناراحت می شد .

دوباره نشستم روی مبل و گوشی را گذاشتم و بجاش مجله ام رو برداشتم .

متولدین مرداد ماه :

امروز معامله به نفع شماست ولی سفر کردن توصیه نمی شود . این روز را برای معامله از دست ندهید.

گوشی رو برداشتم و آخرین تماس رو پاک کردم .

توسط دوست خوبم بهزاد


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: دایره البروج ,



جاذبه
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2000
نویسنده : TAKPAR

یه میله یه حلقه

 

یه پای شرمنده

و اینجا جاذبه

عامل مرگه

*****************

نفس ها شکست ها

یه خواب بی رویا

نگاه بی صدا

شکت و برست و نشت و رها شد

صدای بی صدا

خورشید ها

لکه های نار نجی هم صدا

یکصدا

می خوابند

بی دارند

بیکارند

***************

یه حلقه یه میله

 یه پای شرمنده

عامل مر گه

****************

مساحته بی ساحت

نگاه عکس فشار و مساحت

هر سه تا عامل مرگه

توسط بهزاد

 


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: جاذبه ,



بازدید : 2036
نویسنده : TAKPAR

روزی بزی زاده شد. رفت کمی آن طرف . دید دم این طرف . خواب زه چشمش پرید ور چکه خوابی ندید.

 

دید بزی ساده تر خرد سرش بی ثمر. ساخت جواب ، خواب خویش . کرد پالانش پلید.

 ور زه به کوهی پرید. تا که به آنجا رسید . کرد پالانش عوض ، کرد به دکتر لقب

شنید صدای ستم . رفت سیش باحشم . گفتم کنم تخت تو ، تیره کنم بخت تو.

صدا بزد دوستش . جمع بکرد انبوهش . سخن بگفت صد با ها ، قیام کرد ضد شاه

با دو سه صد حرف خود ، بزها شدند یکصدا تا که به چه کار آید یه شاه؟کرد به باید فنا.

گفتند وکردن فنا جان خویش ، آن دو سه چند یار ساده دل ، ساده کیش

گشت زمین سرخ تر . بدتر از آن شاه تر . بر نشت بر چراگاه خویش ، کرد به پا زان مرغزار  ، رامشگاه خویش.

گفت به باید شدن بیشتر از بیستا ، تا که آسان شود ، سواری بر این بزهای بی سره ، بی پرو بی صدا

جمع بکرد بیشتر از بیستا . شد سوارتر از اینها ، مرد بران تخت خویش ، تیره و تارو شب و دلدارو ، داغدیده و غم دارو ، بخت سیه ، بیداریه بی خواب  بکرد زان گله ی بدبخت خویش

بعد شدند بزهای دیگر سوار . این نه سوار ، آن نه سوار بیستا یکی ، همه با هم سوار .

زد به باید شاخ بر این بیستا ، بر نه به باید به دادن سواری بی ستا .


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ادیــــــــــــــــــــــــســـــــــــــــــــیسه ,



راهرو
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 1937
نویسنده : TAKPAR
دیوار ها مهتابی ها و یک راه بی پایان.....



مادام بواری
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2467
نویسنده : TAKPAR

مادام بواری

شاهکار گاستو فلوبر

مادام بواری رمانی است با شخصیت اول یک زن به همین نام.خلاصه داستان بدین صورت است که....

 

ادامه.....


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: مادام بواری ,



یه مشت بزرگ شر و ور
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2049
نویسنده : TAKPAR

شر و ور

از یک توت شروع می کنم.

تا حالا شکوفش رو ندیدم. به خاطر همینه که توت ها مثل ارواح سر گردون می مونن.زمستونا بالای سر درخت ها میچرخند یه دفعه مثل اجل معلق رو درخت آویزون می شن.

گفتم اجل معلق یاد مرحوم خواهر زاده ی موسوی افتادم که بنده ی خدا با آقای اجل معلق آشنايي كامل داشت و داره .

کم سعادتی نیست که آدم با آقای هجل معلق آشنا بشه .راستی قیافه اش چی جوریه(آغا اجل رو میگم). البته آقا چون که فکر میکنم زن و بچه نداشته باشه . آخا توی این دور و زمونه کی مرض داره که یه کی رو سربار خودش کنه.البته به قول معروف نا گفته نمونه که آقای اجل معلق هر وقت که بخواد میتونه زنشو آره دیگه سر به نیست کنه . -سر بنیست -طبق قواعد سترگ پارسی در تیره ی اصطلاحات قرار داده میشه.

در مورد ادبیات سترگ پارسی بعدا صحبت ها خواهم کرد و از اونجا که طبق همین ادبیات الان هم بعدا به حساب میاد این صحبت هام رو میگم . بله من موافقم.

اما موضوع پر اهمیت فعل مجهولیه که دو سه خط بالا تر آورده شد . همون طور که یه بچه کوچمولو هم میدونه

(از بدو تولد) که فعل مجهول زمانی به کار میره که فاعل جمله مشخص نباشه.پس گوینده  ی جمله ی :((-سر بنیست -طبق قواعد سترگ پارسی در تیره ی اصطلاحات قرار داده میشود.)) مشخص نمی باشد.

یعنی این طور برداشت می شه که من و شما (چرا شما ؟) ایشون رو نمی شناسیم.

به نطر جالب می رسه تحقیق کنیم که دقیقا چه کسی  این جمله رو برای اولین گفته . بالواقع چرا هیچ دانشجوی ادبیاتی پیدا نمیشه که در این مورد تحقیق کنه.

حال می خواهیم  اثبات کنیم که چه لزومی  داره که ما این فرد رو بشتاسیم.برای اثبات این مهم باید به برادر گرامی(بر گرفته از دین مبین اسلام)افلاطون مراجعه کنیم.البته بهره گیری از منطق ارسطویی هم خالی از الطاف الوهی نیست .

ما(انسان ها )همه از یه جنس هستیم.طبق اصول اجتماعی ,انسان ها برای ادمه به  حیات نیاز به یکدیگر دارند .در گذشته برای رفع این حاجت شناخت یکدیگر مهمترین ملزومات بود اما حالا هم (با واسطه یا بی واسطه) انسان ها باید یکدیکر رو بشناسند. پر واضح است که زبان از اساسی ترین نیازهای یک موجود (بالاخص ابوالبشر=بچه ی آدم) برای ادامه به حیات است.در نتیجه ما باید سازندگان این زبان را با واسطه یا بی واسطه بشناسیم. با این تفاسیر ما باید گوینده ی جمله ی : ((-سر بنیست -طبق قواعد سترگ پارسی در تیره ی اصطلاحات قرار داده میشود)) را بطور کامل و شامل جزئیات بشناسیم.

حال باید یکی پیدا شود به بنده بگوید که اگه لالایی بلدی چرا خودت قرص خواب میخوری.مگر نمیدانی که همین قرص خواب ها عامل اساسی این شر و ور گویی هاست.

جدا واقعا این نقطه که آخر جمله میزاریم........(.)

 

 


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , ,
:: برچسب‌ها: یه مشت بزرگ شر و ور ,